کِی فرا میرِسَد روزی که اولین دسته گل را هدیه گیرم ، سکوت
کِی فرا میرِسَد روزی که اولین دسته گل را هدیه گیرم ، سکوت را زندگی کنم ، و آرامش را به اَبدیت ذِهنم فِرستم ؟
فنجانِ قهوه ای که مدت هاست سرد شده بر روی میله حفاظ چوبی بوم اتاق قرار گرفت ،
میلی بر حتی لَب زدن به مُحتویات فنجان را نداشت فقط صَرفاً ، برای یادآودری روز های گذشتهش تصمیم بَر انجام این کار گرفت ؛
باری دیگر تمام خاطراتَش برایَش تازه شد ، لحظه ای انگار تمام ذهنش را در بر گرفتو سپس با شتاپ رها کرد ، نفس هایش سنگین شده بود ، گویی گردو غباریی غلیظ از گذشته در هوا پخش شده بود
قطره ی اشک سمجی از گوشه چشم چَپَش بر دریای سیاه فنجان فرود آمد ، و همزمان ، لبخندِ تلخی ، بر روی لبانش حک شد......
به گفته آنها ، گویی آخرین لبخندش ، از قهوه ی آن روزش هم ؛
تلخ تر بود)
فنجانِ قهوه ای که مدت هاست سرد شده بر روی میله حفاظ چوبی بوم اتاق قرار گرفت ،
میلی بر حتی لَب زدن به مُحتویات فنجان را نداشت فقط صَرفاً ، برای یادآودری روز های گذشتهش تصمیم بَر انجام این کار گرفت ؛
باری دیگر تمام خاطراتَش برایَش تازه شد ، لحظه ای انگار تمام ذهنش را در بر گرفتو سپس با شتاپ رها کرد ، نفس هایش سنگین شده بود ، گویی گردو غباریی غلیظ از گذشته در هوا پخش شده بود
قطره ی اشک سمجی از گوشه چشم چَپَش بر دریای سیاه فنجان فرود آمد ، و همزمان ، لبخندِ تلخی ، بر روی لبانش حک شد......
به گفته آنها ، گویی آخرین لبخندش ، از قهوه ی آن روزش هم ؛
تلخ تر بود)
۶.۲k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.