چشمانم ، هر گاه به تو میافتاد ، تمام افکارم را به دست فرا
چشمانم ، هر گاه به تو میافتاد ، تمام افکارم را به دست فراموشی میسپردم ، و با حسرتی چندین ساله به تو مینگریستم
عجیب بود ؛
هیچ گاه نمیتوانستم حقیقت را به تو بگویم..هیچ گاه نمیتوانستم دردی که در سینه ام هست را برای تو باز گو کنم..هیچ گاه نمیتوانستم جز لبخند چیز دیگری را مهمان چهره ام کنم ، هنگامی که به تو مینگریستم..هیچ گاه نمیتوانستم دلتنگی ام را با به آغوش گرفتنت برطرف کنم..هیچ گاه نتوانستم در کنارت اشک بریزم..هیچ گاه نمیتوانستم حرفی که باید را زنم..هیچ گاه نمیتوانستم دلیل دوری کردن هایم را بازگو کنم..هیچ گاه نشد با خیال راحت زبان باز کنم..هیچ گاه...هیچ گاه نشد.....
هیچ گاه نشدو تمام این نشدن ها هر روز ، هر ساعت ، هر دقیقه ، هر ثانیه ، هر لحظه ؛
حسرتی بزرگ را در سینه من جا میگذاشت..
نمیخواستم این گونه باشد پس ؛
دور شدمو ،
هیچ گاه حقیقت را نشنیدی و این ، گویی حسرتی چندین ساله دیگر ، در سینه ام کاشت...
هیچ گاه نتوانستم ،
آغوشی ابدی را به قلبت هدیه دهم پس ؛
نظَرَت چیست ؟ که امشب با هم ،
گور فرستیم درد هارا ، رنج هارا ، حرف ها را ،..
نظَرَت چیست ؟ که باهم ، دهیم خاتمه ،؟.....
عجیب بود ؛
هیچ گاه نمیتوانستم حقیقت را به تو بگویم..هیچ گاه نمیتوانستم دردی که در سینه ام هست را برای تو باز گو کنم..هیچ گاه نمیتوانستم جز لبخند چیز دیگری را مهمان چهره ام کنم ، هنگامی که به تو مینگریستم..هیچ گاه نمیتوانستم دلتنگی ام را با به آغوش گرفتنت برطرف کنم..هیچ گاه نتوانستم در کنارت اشک بریزم..هیچ گاه نمیتوانستم حرفی که باید را زنم..هیچ گاه نمیتوانستم دلیل دوری کردن هایم را بازگو کنم..هیچ گاه نشد با خیال راحت زبان باز کنم..هیچ گاه...هیچ گاه نشد.....
هیچ گاه نشدو تمام این نشدن ها هر روز ، هر ساعت ، هر دقیقه ، هر ثانیه ، هر لحظه ؛
حسرتی بزرگ را در سینه من جا میگذاشت..
نمیخواستم این گونه باشد پس ؛
دور شدمو ،
هیچ گاه حقیقت را نشنیدی و این ، گویی حسرتی چندین ساله دیگر ، در سینه ام کاشت...
هیچ گاه نتوانستم ،
آغوشی ابدی را به قلبت هدیه دهم پس ؛
نظَرَت چیست ؟ که امشب با هم ،
گور فرستیم درد هارا ، رنج هارا ، حرف ها را ،..
نظَرَت چیست ؟ که باهم ، دهیم خاتمه ،؟.....
۶.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.