احساس غریبی
احساس غریبی
میان کوچه های شهری ست که
زمانی دوستشان داشتی، خیابان هایی که
روزگار جوانی ات را میانشان دویده ای،
ایستاده ای، عاشق شده ای!
انقلاب تا آزادی اش،
آن دانشگاه، رویای هجده سالگی ات
روی اسکناس پنجاه تومانی
که همانگونه مانده ، تنها کمی غبار گرفته،
کمی هوایشان کهنه تر شده، این شهر بوی نمناکی و اندوه می دهد،
شهری که زمانی برایت عطر گلاب بود
و بوی دارچین، وقتی که تا آرنج
آدم بزرگ ها می رسیدی.
این شهر کودکی ات را بلعید،
آزادی ات را، تمامی اش را؛
و تو در بغض و حسرتی که یارای گفتن نیست محصور ماندی، شهری که روزگاری مسحورش بودی، اینگونه دست بر سینه ات گذاشت
و قصد جانت کرد، شهری که
حتی قهوه های کافه تاترش هم، لابه لای
شلوغی ولیعصرش هم،
حالت را،
دلت را،
دیگر خوب نکرد...
میان کوچه های شهری ست که
زمانی دوستشان داشتی، خیابان هایی که
روزگار جوانی ات را میانشان دویده ای،
ایستاده ای، عاشق شده ای!
انقلاب تا آزادی اش،
آن دانشگاه، رویای هجده سالگی ات
روی اسکناس پنجاه تومانی
که همانگونه مانده ، تنها کمی غبار گرفته،
کمی هوایشان کهنه تر شده، این شهر بوی نمناکی و اندوه می دهد،
شهری که زمانی برایت عطر گلاب بود
و بوی دارچین، وقتی که تا آرنج
آدم بزرگ ها می رسیدی.
این شهر کودکی ات را بلعید،
آزادی ات را، تمامی اش را؛
و تو در بغض و حسرتی که یارای گفتن نیست محصور ماندی، شهری که روزگاری مسحورش بودی، اینگونه دست بر سینه ات گذاشت
و قصد جانت کرد، شهری که
حتی قهوه های کافه تاترش هم، لابه لای
شلوغی ولیعصرش هم،
حالت را،
دلت را،
دیگر خوب نکرد...
۴.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.