صدای میزو شد این
صدای میزو شد این👈👉
بگذریم... کامل زندگی نامه ی میزو پست نشد توی پست بعدی میزارم...
نخونی شیرمو حالات نمیکنم
خانواده ی میزوچی در روستایی زندگی میکردند که رنگ قرمز در آن نحس بود و هر رنگ قرمزی در آتش میسوخت...
خانواده ای که میزوچی در آن بزرگ شد بیشتر از همه به این قانون پایبند بودند حتی وقتی خون از دستانشان می آمد میرفتند پیش بزرگ مرد(کسی که خیلی بهش ایمان داشتند و او را می پرستیدند) و در آب مقدس خودشان را میشستند حتی در آن زمان پریودی زنان نحس بود و زنان را در دوران پریودی در یک اتاق حبث میکردند و فقط یک وعده غذا به انها میدادند
تا روزی که مادر میزوچی باردار شد و اولین فرزندش را بدنیا آورد ولی زمانی که میزوچی بدنیا آمد قابله سریع میزوچی را به زمین انداخت، چون میزوچی دختری بود با موها و چشم های قرمز، پدر میزوچی سریع میزوچی را به خانه ی همان مرد بزرگ میبرد. مرد بزرگ میگوید که میزوچی را در روز تولد ۱۸ سالگی اش در آتش بسوزانند
پدر و مادر میزوچی هم برای میزوچی یک شنل کلاه دار تهیه کردند که میزوچی همیشه باید آن را بپوشد
پدر و مادر میزوچی همیشه ته مانده ی غذا ها را به میزوچی میدادند و حتی بعضی شب ها مادر میزوچی به دلیل اینکه همچین دختر نحسی را بدنیا اورده است گریه میکرد و میزوچی را کتک میزد
در روزی از روز هایی که میزوچی سه ساله بود میدا بدنیا می آید، میدا از کودکی بدن شکننده و خیلی ضعیفی داشت و همه فکر میکردند که میزوچی دلیل ضعیف بودن میدا هستند، میدا یک دختر زیبا شبیه مادرش بود و از همان بچگی میزوچی را دوست داشت و به میزوچی اهمیت میداد ولی میزوچی از میدا متنفر بود
روزی از روز ها که میزوچی در ۱۰ سالگی بود... داشت در روستا قدم میزد که ناگهان دید یک گلدان میخواهد روی سر یک بچه بیوفتد و سریع میزوچی به سمت همان بچه رفت و بچه را کنار زد ولی گلدان روی پایش افتاد، نه تنها که خانواده ی آن بچه از میزوچی تشکر نکردند بلکه میزوچی را کتک زدند چون میگفتند میزوچی کودک ما را لمس کرده است
بگذریم... کامل زندگی نامه ی میزو پست نشد توی پست بعدی میزارم...
نخونی شیرمو حالات نمیکنم
خانواده ی میزوچی در روستایی زندگی میکردند که رنگ قرمز در آن نحس بود و هر رنگ قرمزی در آتش میسوخت...
خانواده ای که میزوچی در آن بزرگ شد بیشتر از همه به این قانون پایبند بودند حتی وقتی خون از دستانشان می آمد میرفتند پیش بزرگ مرد(کسی که خیلی بهش ایمان داشتند و او را می پرستیدند) و در آب مقدس خودشان را میشستند حتی در آن زمان پریودی زنان نحس بود و زنان را در دوران پریودی در یک اتاق حبث میکردند و فقط یک وعده غذا به انها میدادند
تا روزی که مادر میزوچی باردار شد و اولین فرزندش را بدنیا آورد ولی زمانی که میزوچی بدنیا آمد قابله سریع میزوچی را به زمین انداخت، چون میزوچی دختری بود با موها و چشم های قرمز، پدر میزوچی سریع میزوچی را به خانه ی همان مرد بزرگ میبرد. مرد بزرگ میگوید که میزوچی را در روز تولد ۱۸ سالگی اش در آتش بسوزانند
پدر و مادر میزوچی هم برای میزوچی یک شنل کلاه دار تهیه کردند که میزوچی همیشه باید آن را بپوشد
پدر و مادر میزوچی همیشه ته مانده ی غذا ها را به میزوچی میدادند و حتی بعضی شب ها مادر میزوچی به دلیل اینکه همچین دختر نحسی را بدنیا اورده است گریه میکرد و میزوچی را کتک میزد
در روزی از روز هایی که میزوچی سه ساله بود میدا بدنیا می آید، میدا از کودکی بدن شکننده و خیلی ضعیفی داشت و همه فکر میکردند که میزوچی دلیل ضعیف بودن میدا هستند، میدا یک دختر زیبا شبیه مادرش بود و از همان بچگی میزوچی را دوست داشت و به میزوچی اهمیت میداد ولی میزوچی از میدا متنفر بود
روزی از روز ها که میزوچی در ۱۰ سالگی بود... داشت در روستا قدم میزد که ناگهان دید یک گلدان میخواهد روی سر یک بچه بیوفتد و سریع میزوچی به سمت همان بچه رفت و بچه را کنار زد ولی گلدان روی پایش افتاد، نه تنها که خانواده ی آن بچه از میزوچی تشکر نکردند بلکه میزوچی را کتک زدند چون میگفتند میزوچی کودک ما را لمس کرده است
- ۲۶.۵k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط