نمیدانم چه میخواهم بگویم

نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ_ابتهاج
دیدگاه ها (۰)

با صدای هر باران حال قلبم عجیب است...

ازبامداد به این سو خاموشمو به آنچه زمزمه کرد می‌اندیشم.آنچه ...

از این رسـ.ـوب غُصـ.ـه گریزی نیست...از این حجم انـ.ـدوه راه ...

the heart wants what it wants...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط