آدم دلتنگ، کم طاقت می شود. دانه های یاد، جمع می شوند از گ
آدم دلتنگ، کم طاقت می شود. دانه های یاد، جمع می شوند از گوشه و کنار سرزمین ذهن، تیغ می شوند به جان رگهای صبوری. نه که حلال نباشد خونت پیش پای خیال یار، نه. طاقت می خواهد سوختن و دم نزدن، که مبادا بشنود حالت خراب است و از نو از تو خسته شود. آدم دلتنگ، درخت خشک بیابانهای دور است، بی دعای باران و در التماس صاعقه. فقدان، حقیقت جاری دقایقش می شود و مثل ساعت شنی کم می شود و کم می شود و کم می شود و بعد، یک وقتِ بی وقت، تمام می شود بی آن که کسی خبردار شود. آدم دلتنگ، نه که نخواهد، نمی تواند منفک شود از خیال آن که دل را برد و رفت و وقت وداع به لبخندی آب بر آتش اشتیاق نریخت.
آدم دلتنگ، می شکند چون زورش به غمهایش نمی رسد. مثل نهنگ نشسته به ساحل، که زورش به ازدحام شنها نمی رسد ....
آدم دلتنگ، می شکند چون زورش به غمهایش نمی رسد. مثل نهنگ نشسته به ساحل، که زورش به ازدحام شنها نمی رسد ....
۸۲.۰k
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.