پارت ۱۲
پارت ۱۲
وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
همون جا نشستی و بلند گریه میکردی .....بعد ازاین که گریت تموم شد رفتی سمت قرص ها و برشون داشتی .....قرص ضد بارداری یه نیش خند زدی و سرت و تکون دادی رفتی تا یه لیوان اب پیدا کنی .....بعد از اینکه قرص و خوردی رفتی نشستی جای همیشگی ....حوصلت به طرز عجیبی سر رفته بود .....زیر دلت یکم بهتر شده بود پاشدی تا یکم تو اتاق سرک بکشی ...همینجور قدم میزدی و نگاه میکردی به میزاش به وسایلش ....یه عطر اونجا بود بوش کردی ....همممم عطر تلخ مردونه ازش بعید نیس با این همه بی رحمی میاد عطر شیرین زنونه بزنه پوففف به این افکارت خندت گرفته بود وسط خنده به این فکر میکردی که یه ساعت پیش داشتی عررر میزد با این فکر خندت بیشتر شد ...نمیدونستی چت شده قطعا اسکول شدن و رد کردی رسیدی مرحله بعد .....همنطور میخندیدی اینقد خندیدی که نفهمیدی دستت رفت رو چی ....با ضربه دستت به کشوی کمد دیوار مثل یه در از هم باز شد ....اون لحظه بود که دیگ خندت تموم شد و با تعجب جلوت و میدیدی ....تو ....تو یه اتاق مخفی پیدا کردی ..یه نگاه به اتاق کردی و سرت و کج کردی ...بعد چن مین فکر کردن رفتی داخلش یه راه رو تاریک .....وقتی ردش کردی رسیدی به یه در بازش کردی و رفتی داخل وایییی خداااااا....اینا دیگ چینننن تا وارد اتاق شدم چراغ ها روشن شد ..یه عالمه عکس روی دیوار هااا بود ....یواش قدم میزدی و نگاه میکردی تو همه عکس هااا یه پسر بچه کوچولو بود که خندهاش خیلی قشنگ بود با نگاه کردن به اون عکسا یه لبخند روی لبات اومد توی همه اون عکسا یه اقا و خانومی بودن که احتمالا پدر و مادر اون پسر بچه بودن ......همه عکسا رو دیدی بجز یکی که اون اخر بود یواش قدم برداشتی سمتش تا ببینیش......فقط چند قدم باهاش فاصله داشتی که .....صدای داد جیمین اومد با ترس سریع از اونجا اومدی بیرون و در و بستی راه رو تاریک گذشتی و از اونجا زدی بیرون نیمدونستی چطور درش و باید ببندی ترس وجودت و گرفته بود دشت به همجا میزدی بلکه یه دکمه ای در و ببنده .....تا اخر پیداش کردی و فشارش دادی و در بسته شد یه نفس راحت کشیدی و بدو رفتی سرجای قبلیت نشستی همش میگفتی خداروشکر که داد زد و صداش و شنیدی وگرنه کارت تموم بود تو این فکرا بودی که در باز شد البته نه مثل قبل خیلی اروم تر جیمین بود شاخات داشت در می اومد چرا اینقد یواش .....اومد داخل و یه لباس دستش بود لباس و گذاشت رو تخت
جیمین: ساعت ۱۰ اماده میشی
ا/ت: ا...اماده ...چ..چی؟
یه نگاه خیلی ترسناک بهت انداخت که دیگ فهمیدی نباید چیزی بپرسی ......بعد از اینکه لباس و گذاشت رفت سمت حموم ...
وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
همون جا نشستی و بلند گریه میکردی .....بعد ازاین که گریت تموم شد رفتی سمت قرص ها و برشون داشتی .....قرص ضد بارداری یه نیش خند زدی و سرت و تکون دادی رفتی تا یه لیوان اب پیدا کنی .....بعد از اینکه قرص و خوردی رفتی نشستی جای همیشگی ....حوصلت به طرز عجیبی سر رفته بود .....زیر دلت یکم بهتر شده بود پاشدی تا یکم تو اتاق سرک بکشی ...همینجور قدم میزدی و نگاه میکردی به میزاش به وسایلش ....یه عطر اونجا بود بوش کردی ....همممم عطر تلخ مردونه ازش بعید نیس با این همه بی رحمی میاد عطر شیرین زنونه بزنه پوففف به این افکارت خندت گرفته بود وسط خنده به این فکر میکردی که یه ساعت پیش داشتی عررر میزد با این فکر خندت بیشتر شد ...نمیدونستی چت شده قطعا اسکول شدن و رد کردی رسیدی مرحله بعد .....همنطور میخندیدی اینقد خندیدی که نفهمیدی دستت رفت رو چی ....با ضربه دستت به کشوی کمد دیوار مثل یه در از هم باز شد ....اون لحظه بود که دیگ خندت تموم شد و با تعجب جلوت و میدیدی ....تو ....تو یه اتاق مخفی پیدا کردی ..یه نگاه به اتاق کردی و سرت و کج کردی ...بعد چن مین فکر کردن رفتی داخلش یه راه رو تاریک .....وقتی ردش کردی رسیدی به یه در بازش کردی و رفتی داخل وایییی خداااااا....اینا دیگ چینننن تا وارد اتاق شدم چراغ ها روشن شد ..یه عالمه عکس روی دیوار هااا بود ....یواش قدم میزدی و نگاه میکردی تو همه عکس هااا یه پسر بچه کوچولو بود که خندهاش خیلی قشنگ بود با نگاه کردن به اون عکسا یه لبخند روی لبات اومد توی همه اون عکسا یه اقا و خانومی بودن که احتمالا پدر و مادر اون پسر بچه بودن ......همه عکسا رو دیدی بجز یکی که اون اخر بود یواش قدم برداشتی سمتش تا ببینیش......فقط چند قدم باهاش فاصله داشتی که .....صدای داد جیمین اومد با ترس سریع از اونجا اومدی بیرون و در و بستی راه رو تاریک گذشتی و از اونجا زدی بیرون نیمدونستی چطور درش و باید ببندی ترس وجودت و گرفته بود دشت به همجا میزدی بلکه یه دکمه ای در و ببنده .....تا اخر پیداش کردی و فشارش دادی و در بسته شد یه نفس راحت کشیدی و بدو رفتی سرجای قبلیت نشستی همش میگفتی خداروشکر که داد زد و صداش و شنیدی وگرنه کارت تموم بود تو این فکرا بودی که در باز شد البته نه مثل قبل خیلی اروم تر جیمین بود شاخات داشت در می اومد چرا اینقد یواش .....اومد داخل و یه لباس دستش بود لباس و گذاشت رو تخت
جیمین: ساعت ۱۰ اماده میشی
ا/ت: ا...اماده ...چ..چی؟
یه نگاه خیلی ترسناک بهت انداخت که دیگ فهمیدی نباید چیزی بپرسی ......بعد از اینکه لباس و گذاشت رفت سمت حموم ...
۱۴.۷k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.