من سرگذشت یسم و امید

من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم…
دیدگاه ها (۷)

#آبادان_تسلیت

صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه ...

توغافلگیری ِ رگبار بودیو منمردی که چتر به همراه نداشت.گروس ع...

قایقی خواهم ساخت،خواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک ...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط