مثل باران...

پدر جان
منتظر باران نیستم که تو خود بارانی
می باری هر روز، هر شب
هر لحظه، هر وقت...
قلبم با صدای باریدنت آرام میگیرد
و روحم در تپش لحظه های بودنت التیام می یابد
پدر جان
این روزها دلم پر پر می زند
مثل کودکی که در التهاب سوز سرمای دی ماه
دست پدر را گم کرده است
و با خود می گوید
که خود را برساند به آن لحظه، آن زمان
شاید پدر در همان جا منتظر او ایستاده است
برگرد
دلم برای چشمانت تنگ شده است...
دیدگاه ها (۷)

من چه دانم...

حاج قاسم کجایی...

نامه ای برای تو...

به یاد شهدا...

دلم بدون تو هی بهانه می‌گیردسراغ یک غزل عاشقانه می‌گیردهمان ...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

حلقه ی اعتماد ماه ها گذشت. سئول دیگر برایم شهر نورها و آوازه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط