حلقه ی اعتماد

حلقه ی اعتماد




ماه ها گذشت. سئول دیگر برایم شهر نورها و آوازها نبود؛ تبدیل به کویری از خاطرات شده بود که در هر گوشه‌اش، شبحی از تو مرا دنبال می‌کرد. گوشی‌ام لبریز از پیام‌های خوانده نشده‌ات بود... "ات، زنده‌ای؟"، "فقط مطمئن شوم حالت خوبه"، "می‌دانم لیاقت جواب دادن را ندارم، اما شب‌ها تنها خوابم نمی‌برد."

من اما تنها بودم. تنها با انبوهی از "چراها" که مانند خوره به جانم افتاده بودند. آیا تقصیر من بود؟ آیا به اندازه‌ی کافی خوب نبودم؟ آیا عشقم برایت کافی نبود؟

---

یک شب بارانی، دقیقاً شبیه به همان شب اولمان، زنگ در به صدا درآمد. پشت در، تو ایستاده بودی. خیس از باران، رنجورتر از همیشه، با چشمانی که گویی همه‌ی ستاره‌هایش برای همیشه خاموش شده بود.

"می‌دانم نباید بیایم،" گفتی و صدایت از شدت سرماخوردگی می‌لرزید. "اما امروز توی بیمارستان، کنار تخت مادرم، تنها چیزی که می‌خواستم تو بودی. و فهمیدم که بزرگ‌ترین اشتباهم را مرتکب شدم. یک لحظهی احمقانه، تو را از من گرفت."

در را باز گذاشتم و تو همانجا، روی آستانه در ایستادی. حتی جرأت ورود نداشتی.

"هر روزی که گذشت، فقط ثابت کرد که هیچ چیز و هیچ کس جای تو را برای من نمی‌گیرد، ات. آن دختر... او فقط یک سایه بود. اما تو خورشید زندگی من بودی. و من چشم‌هایم را بستم تا سایه را ببینم."

اشک‌هایم دوباره جاری شد. "دلم برایت تنگ شده، جیمین. اما ترسم بیشتر است. ترس از اینکه دوباره همان نگاه را در چشمانت ببینم. ترس از اینکه دوباره بشکیم."

یک قدم به جلو آمدی و یک جعبه‌ی کوچک از جیبت درآوردی. داخلش یک حلقه‌ی ساده‌ی نقره‌ای بود.

"این حلقه‌ی ازدواج نیست،" گفتی با چشمانی پر از اشک. "این حلقه‌ی اعتماد است. هر روز به تو قول می‌دهم که ساخته شدن دوباره‌ی اعتماد از دست رفته‌ات را ببینم. اگر یک روز هم از انجامش خسته شدم، همین حلقه را پس می‌گیری و برای همیشه می‌روی."

دستت را به سویم دراز کردی، اما منتظر ماندی. منتظر تایید من.

و من در آن لحظه فهمیدم که عشق واقعی، فقط خوشی‌های همیشگی نیست. گاهی دردناک‌ترین تصمیم، دادن یک شانس دیگر است. گاهی شجاعت، در بخشیدن نیست، بلکه در ریسک دوباره شکسته شدن است.

آهسته گفتم: "می‌توانی بیایی تو..."

و تو، با آن حلقه‌ی کوچک و امیدهای بزرگت، قدم به زندگی ام گذاشتی. ما هر دو می‌دانستیم که راه سختی در پیش داریم. اما این بار، نه در سکوت، بلکه با گفتگو، با اشک‌های مشترک، و با شجاعتِ ساختن دوباره، قدم برمی‌داشتیم.

---
دیدگاه ها (۰)

عشق مسیر مستقیم نیست یک سال بعد...دست‌هایم را که به هم گره ز...

"بالاخره... بعد از این همه وقت"دوستان عزیزم،میدونم که خیلی و...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

سکوت بلند تر از فریاد : از زبان "ات":«همه چیز با تو شروع شد...

کجا رفتی خوش خنده معن تو فقط یک اسم نیستی تو یک خاطره ای یک ...

یک نفر تو خیابونای مغز من همیشه راه میره قدم میزنه . خیابونا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط