مثل باران...
پدر جان
منتظر باران نیستم که تو خود بارانی
می باری هر روز، هر شب
هر لحظه، هر وقت...
قلبم با صدای باریدنت آرام میگیرد
و روحم در تپش لحظه های بودنت التیام می یابد
پدر جان
این روزها دلم پر پر می زند
مثل کودکی که در التهاب سوز سرمای دی ماه
دست پدر را گم کرده است
و با خود می گوید
که خود را برساند به آن لحظه، آن زمان
شاید پدر در همان جا منتظر او ایستاده است
برگرد
دلم برای چشمانت تنگ شده است...
منتظر باران نیستم که تو خود بارانی
می باری هر روز، هر شب
هر لحظه، هر وقت...
قلبم با صدای باریدنت آرام میگیرد
و روحم در تپش لحظه های بودنت التیام می یابد
پدر جان
این روزها دلم پر پر می زند
مثل کودکی که در التهاب سوز سرمای دی ماه
دست پدر را گم کرده است
و با خود می گوید
که خود را برساند به آن لحظه، آن زمان
شاید پدر در همان جا منتظر او ایستاده است
برگرد
دلم برای چشمانت تنگ شده است...
۱۰.۷k
۲۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.