استوری عاشقانه عشق بی پایان
ورو ميشناسم اي سر در گريبون
غريبگی نكن با هق هق من
تن شكستتو بسپار به دست
نوازشهای دست عاشق من
بذار قسمت كنيم تنهاييمونو
ميون سفرهء شب تو با من
بذار بين من و تو دستاي ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن
#گوگوش
نشسته بودیم کنار هم چاییمونو میخوردیم یهو برگشت گفت ؛ من دیگه برم ...
گفتم کجا ؟
گفت نمیدونم ، حالا مگه فرقی هم میکنه ؟
گفتم بشین بابا دیوونه ، نمیبینی بیرون سرده ، قمری های روی ایون رو نمیبینی چطور کز کردن بغل هم ! نمیکتای تو پارکا هم که خیس بارونن ... کجا بری آخه ؟!
یه نگاهی به در و دیوار خونه انداخت ، فهمیدم چی میخواد بگه ، قبل از اینکه اون لبای خوشگلو باز کنه ، گفتم ؛
بمون ، درسته سقف خونمون چکه میکنه ، درسته هیزمای توی شومینه دارن خاکستر میشن ، درسته ی خورده سرما زده قلبامونو ... اما تو بمون ، درستش میکنیم .
ولی نه ... تصمیمش رو گرفته بود ، خیلی قبل تر از اینا هم گرفته بود . گفت دیگه نمیتونم تحمل کنم . ببخش ...
پا شد رفت چمدونشو ورداشت ، ی دور چشای قهوه قاجاریشو چرخوند تو خونه ، دید هیچی نیست که بخواد با خودش ببره ، منو گذاشت تو چمدون با خودش برد .
خلاصه که هنوز با همیم ، هنوز هم عاشقیم ، بعضی وقتا منو بیرون میاره از چمدون میپوشه ، بعضی وقتا دستمال میکشه سر و روم و میذارتم لب طاقچه ، بعضی وقتام با من شونه میکنه موهاشو .
اما چه فرقی میکنه وقتی من هنوز عاشقم ! ، وقتی اون
هنوز منو همه جا با خودش میبره ؟!
بین ما هیچی نمیتونه فاصله بندازه ، حتی فاصله ...
غريبگی نكن با هق هق من
تن شكستتو بسپار به دست
نوازشهای دست عاشق من
بذار قسمت كنيم تنهاييمونو
ميون سفرهء شب تو با من
بذار بين من و تو دستاي ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن
#گوگوش
نشسته بودیم کنار هم چاییمونو میخوردیم یهو برگشت گفت ؛ من دیگه برم ...
گفتم کجا ؟
گفت نمیدونم ، حالا مگه فرقی هم میکنه ؟
گفتم بشین بابا دیوونه ، نمیبینی بیرون سرده ، قمری های روی ایون رو نمیبینی چطور کز کردن بغل هم ! نمیکتای تو پارکا هم که خیس بارونن ... کجا بری آخه ؟!
یه نگاهی به در و دیوار خونه انداخت ، فهمیدم چی میخواد بگه ، قبل از اینکه اون لبای خوشگلو باز کنه ، گفتم ؛
بمون ، درسته سقف خونمون چکه میکنه ، درسته هیزمای توی شومینه دارن خاکستر میشن ، درسته ی خورده سرما زده قلبامونو ... اما تو بمون ، درستش میکنیم .
ولی نه ... تصمیمش رو گرفته بود ، خیلی قبل تر از اینا هم گرفته بود . گفت دیگه نمیتونم تحمل کنم . ببخش ...
پا شد رفت چمدونشو ورداشت ، ی دور چشای قهوه قاجاریشو چرخوند تو خونه ، دید هیچی نیست که بخواد با خودش ببره ، منو گذاشت تو چمدون با خودش برد .
خلاصه که هنوز با همیم ، هنوز هم عاشقیم ، بعضی وقتا منو بیرون میاره از چمدون میپوشه ، بعضی وقتا دستمال میکشه سر و روم و میذارتم لب طاقچه ، بعضی وقتام با من شونه میکنه موهاشو .
اما چه فرقی میکنه وقتی من هنوز عاشقم ! ، وقتی اون
هنوز منو همه جا با خودش میبره ؟!
بین ما هیچی نمیتونه فاصله بندازه ، حتی فاصله ...
۵.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.