فیک: گودال
فیک: گودال
part²⁷
سمت شر آب رفت
بازش کرد و آب سرد کوهستانی به صورتش پاشید
با برخورد آب سرد و زلال به صورتش سرحال شد
" اخیششش "a.t
به سمت جانگهی رفت
از توی کلبه بیرون آمد و پارچه تا شدهی که توی دستش بود به دختر داد
" اینو چیکار کنم؟ "a.t
جانگهی: بنداز همین نزدیک میخوایم یه چیزی بخوریم
" آهان باشه "a.t
پارچه از هم دیگه باز کرد و تمیز روی زمین انداخت
جانگهی با چند ظرف غذا که داخل سینی مسی قرار داده بود به طرف دختر امد
جانگهی: کمک کن اینارو بچینیم
" باشه "a.t
تک به تک ظروف غذا ا سینی مسی فاصله میدادند و بر روی پارچه قرار میدادن
بعد از تموم شدن روی اون نشستن و سرگرم خوردن شدن
" دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده "a.t
جانگهی:نوش جونت
" میگمجانگهی میشه ازت یه سوالی بپرسم؟ "a.t
جانگهی: بپرس
" تنها زندگی میکنی؟ "a.t
جانگهی: اره
" چرا؟ "a.t
جانگهی:گفتی یه سوال
" لطفا جواب بده ، چرا؟ "a.t
جانگهی: از مردم خوشم نمیاد
" خوشت نمیاد ، چرا اخه؟ "a.t
جانگهی: داره تک به تک تعداد سوالات زیاد میشه
" لطفا جوابمو بده ، خب! "a.t
جانگهی: مردم قضاوت میکنن و به زندگی بقیه سرک میکشن و نمیزارن درست زندگی کنم
" زیادی توی زندگیت دخالت شده، اینطور نیست؟ "a.t
جانگهی: اهوم نمیزارن زندگی خودمو داشته باشم برای همین از شهر آمدم اینجا و این کلبه کوچیک مختص خودم ساختم ، اینطوری زندگی قشنگ تر شد
" خودت کلبه ساختی؟ "a.t
جانگهی: آره
"واقعا! چقدر خوب ، کلبه خیلی قشنگیم هست "a.t
" میگم جانگهی تو از اول شغلت نقاش بود؟ "a.t
جانگهی: من که راجب شغلم بهت چیزی نگفتم پس چرا اینو میگی؟
" از نقاشیای که کشیدی حدس زدن شاید نقاش باشی آخه خیلی حرفهی نقاشی میکنی "a.t
جانگهی:توی یه شرکت کار میکردم از اونجا و کار های تکراری پشت سر هم خسته شدم ، بخاطر همین اونجارو ول کردم آمدم اینجا نقاشی کشیدم و میرم شهر میفروشم
" الگوی خیلی خوبی هستی؟ "a.t
جانگهی: من؟
" اره ، بخاطر زندگی آزاد همه چیو ول کردی هم الگوی خوبی هستی هم باید بهت افتخار کرد "a.t
از تعریف های دختر لبخندی روی لب هاش نشست ، لبخندی که جز زیبایی های طبیعت چیزی دیگر باعث به وجود آوردنش نمیشد
روی صندلی داخل کلبه نشسته بود و آب میوهی که جانگهی بهش داده بود مینوشید و جانگهی هم مشغول عوض کردن باند سر دختر
سوار ماشین جانگهی شدن
از جاده خاکی جنگل عبور کردن تا به جاده اصلی رسیدن
_عمارت جئون_
جانگهی: اینجاس؟
" اره "a.t
جانگهی: اوح خیلی بزرگه!
" اره خیلی ، بیا پایین "a.t
جانگهی: بیام پایین؟ چرا؟
" برات تشکر ویژه دارم "a.t
جانگهی:بیخال ا.ت ، برو به سلامت
" نمیشه بیا پایین همینجوری ولت نمیکنم بری ، کمکم کردی منم میخوام ازت تشکر کنم "a.t
جانگهی: ا.ت ...
part²⁷
سمت شر آب رفت
بازش کرد و آب سرد کوهستانی به صورتش پاشید
با برخورد آب سرد و زلال به صورتش سرحال شد
" اخیششش "a.t
به سمت جانگهی رفت
از توی کلبه بیرون آمد و پارچه تا شدهی که توی دستش بود به دختر داد
" اینو چیکار کنم؟ "a.t
جانگهی: بنداز همین نزدیک میخوایم یه چیزی بخوریم
" آهان باشه "a.t
پارچه از هم دیگه باز کرد و تمیز روی زمین انداخت
جانگهی با چند ظرف غذا که داخل سینی مسی قرار داده بود به طرف دختر امد
جانگهی: کمک کن اینارو بچینیم
" باشه "a.t
تک به تک ظروف غذا ا سینی مسی فاصله میدادند و بر روی پارچه قرار میدادن
بعد از تموم شدن روی اون نشستن و سرگرم خوردن شدن
" دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده "a.t
جانگهی:نوش جونت
" میگمجانگهی میشه ازت یه سوالی بپرسم؟ "a.t
جانگهی: بپرس
" تنها زندگی میکنی؟ "a.t
جانگهی: اره
" چرا؟ "a.t
جانگهی:گفتی یه سوال
" لطفا جواب بده ، چرا؟ "a.t
جانگهی: از مردم خوشم نمیاد
" خوشت نمیاد ، چرا اخه؟ "a.t
جانگهی: داره تک به تک تعداد سوالات زیاد میشه
" لطفا جوابمو بده ، خب! "a.t
جانگهی: مردم قضاوت میکنن و به زندگی بقیه سرک میکشن و نمیزارن درست زندگی کنم
" زیادی توی زندگیت دخالت شده، اینطور نیست؟ "a.t
جانگهی: اهوم نمیزارن زندگی خودمو داشته باشم برای همین از شهر آمدم اینجا و این کلبه کوچیک مختص خودم ساختم ، اینطوری زندگی قشنگ تر شد
" خودت کلبه ساختی؟ "a.t
جانگهی: آره
"واقعا! چقدر خوب ، کلبه خیلی قشنگیم هست "a.t
" میگم جانگهی تو از اول شغلت نقاش بود؟ "a.t
جانگهی: من که راجب شغلم بهت چیزی نگفتم پس چرا اینو میگی؟
" از نقاشیای که کشیدی حدس زدن شاید نقاش باشی آخه خیلی حرفهی نقاشی میکنی "a.t
جانگهی:توی یه شرکت کار میکردم از اونجا و کار های تکراری پشت سر هم خسته شدم ، بخاطر همین اونجارو ول کردم آمدم اینجا نقاشی کشیدم و میرم شهر میفروشم
" الگوی خیلی خوبی هستی؟ "a.t
جانگهی: من؟
" اره ، بخاطر زندگی آزاد همه چیو ول کردی هم الگوی خوبی هستی هم باید بهت افتخار کرد "a.t
از تعریف های دختر لبخندی روی لب هاش نشست ، لبخندی که جز زیبایی های طبیعت چیزی دیگر باعث به وجود آوردنش نمیشد
روی صندلی داخل کلبه نشسته بود و آب میوهی که جانگهی بهش داده بود مینوشید و جانگهی هم مشغول عوض کردن باند سر دختر
سوار ماشین جانگهی شدن
از جاده خاکی جنگل عبور کردن تا به جاده اصلی رسیدن
_عمارت جئون_
جانگهی: اینجاس؟
" اره "a.t
جانگهی: اوح خیلی بزرگه!
" اره خیلی ، بیا پایین "a.t
جانگهی: بیام پایین؟ چرا؟
" برات تشکر ویژه دارم "a.t
جانگهی:بیخال ا.ت ، برو به سلامت
" نمیشه بیا پایین همینجوری ولت نمیکنم بری ، کمکم کردی منم میخوام ازت تشکر کنم "a.t
جانگهی: ا.ت ...
۱۲.۰k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.