Gray love
Gray love
Part 24
صبح
از خواب بیدار شدم دیدم دستای یه نفر دور کمرم حلقه شده سرمو چرخوندن و با چهره یونگی مواجه شدم که خواب بود لبخندی زدم داشتم با دستام موهاشو نوازش میکردم که لبخندی زد و منو تو بغلش کشید اغوش یونگی تنها جایی بود که بیشترین احساس ارامش رو میکردم نمیدونم چرا اما احساس خیلی خوبی در کنارش داشتم میتونستم بهش اعتماد کنم یجورایی انگار همیشه مراقبمه و این بهترین حسی که تاحالا داشتم چون تا الان هیچوقت کسی نبوده که بهم محبت کنه یا مراقبم باشه
نفس عمیقی کشیدم و خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم
یونگی:انگار خیلی داره بهت خوش میگذره، هوم؟
من:خنده ریز کردم و گفتم هوم، همینطور
یونگی:لبخندی زد و اروم در گوش یونهی گفت :
عاشقتم
یونهی:منم همینطور
جیمین: صبحونه داره چشمک میزنه (با داد )
از این حرف جیمین خندمون گرفت از رو تخت بلند شدیم و رفتیم پایین
من:به به ببین اشپز باشی چه کرده
یونگی:ظاهرش داره واقعا گرسنم میکنه
جیمین: بسه دیگه خود شیرینا بشینید( با خنده)
بعد از صبحونه
داشتیم ظرفارو جمع می کردیم که...
جیمین:نظرتون چیه بریم گردش
من:کجای جنگل
جیمین:یه جایی که شما ندیدین
یه نگا به یونگی انداختم انگار اونم مثل من مشتاق بود بدون اون جایی که جیمین ازش حرف میزنه کجاس
یونگی:موافقم
جیمین:خب پس معطل چی هستید
لباسام عوض کردم و وسایلم گذاشتم تو کیفم
از قلعه خارج شدیم و به دنبال جیمین به راه افتادیم
خیلی کنجکاو بودم ببینم این جنگل عجیب و غریبی که جیمین ازش تعریف میکنه چه شکلی
بعد تقریبا 10 مین پیاده روی جیمین وایساد
یونگی:چیشد؟
جیمین:الان میبینید
دستش گرفت بالا هوارو لمس کرد یهو یه دیوار نامرئی ظاهر شد
جیمین:منتظر چی هستید؟
وارد شید
من:یه نگاه به یونگی انداختم و بعد همه وارد شدیم
از شدت نور چشمام بستم وقتی باز کردم از صحنه ای که دیدم متحیر شدم
دارم خواب میبینم؟! یه جنگل خیلی زیبا که درختاش پر از شکوفه های صورتی بود
اسمونش یه رنگ عجیبی بود حتی اب و هواش متفاوت بود انگار تو رویا بودم
جیمین:خب؟! ...
یونگی:این شگفت انگیز ...
جیمین:اینجا جنگل مخفی که فقط من ازش خبر دارم و البته شما
من:اینجا مثل بهشت میمونه اصلا باورم نمیشه
کس دیگه ای هم اینجا هست؟
جیمین:معلومه که هست
میخواین ببینیشون؟
من:هوم
جیمین:پس دنبالم بیاین
Part 24
صبح
از خواب بیدار شدم دیدم دستای یه نفر دور کمرم حلقه شده سرمو چرخوندن و با چهره یونگی مواجه شدم که خواب بود لبخندی زدم داشتم با دستام موهاشو نوازش میکردم که لبخندی زد و منو تو بغلش کشید اغوش یونگی تنها جایی بود که بیشترین احساس ارامش رو میکردم نمیدونم چرا اما احساس خیلی خوبی در کنارش داشتم میتونستم بهش اعتماد کنم یجورایی انگار همیشه مراقبمه و این بهترین حسی که تاحالا داشتم چون تا الان هیچوقت کسی نبوده که بهم محبت کنه یا مراقبم باشه
نفس عمیقی کشیدم و خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم
یونگی:انگار خیلی داره بهت خوش میگذره، هوم؟
من:خنده ریز کردم و گفتم هوم، همینطور
یونگی:لبخندی زد و اروم در گوش یونهی گفت :
عاشقتم
یونهی:منم همینطور
جیمین: صبحونه داره چشمک میزنه (با داد )
از این حرف جیمین خندمون گرفت از رو تخت بلند شدیم و رفتیم پایین
من:به به ببین اشپز باشی چه کرده
یونگی:ظاهرش داره واقعا گرسنم میکنه
جیمین: بسه دیگه خود شیرینا بشینید( با خنده)
بعد از صبحونه
داشتیم ظرفارو جمع می کردیم که...
جیمین:نظرتون چیه بریم گردش
من:کجای جنگل
جیمین:یه جایی که شما ندیدین
یه نگا به یونگی انداختم انگار اونم مثل من مشتاق بود بدون اون جایی که جیمین ازش حرف میزنه کجاس
یونگی:موافقم
جیمین:خب پس معطل چی هستید
لباسام عوض کردم و وسایلم گذاشتم تو کیفم
از قلعه خارج شدیم و به دنبال جیمین به راه افتادیم
خیلی کنجکاو بودم ببینم این جنگل عجیب و غریبی که جیمین ازش تعریف میکنه چه شکلی
بعد تقریبا 10 مین پیاده روی جیمین وایساد
یونگی:چیشد؟
جیمین:الان میبینید
دستش گرفت بالا هوارو لمس کرد یهو یه دیوار نامرئی ظاهر شد
جیمین:منتظر چی هستید؟
وارد شید
من:یه نگاه به یونگی انداختم و بعد همه وارد شدیم
از شدت نور چشمام بستم وقتی باز کردم از صحنه ای که دیدم متحیر شدم
دارم خواب میبینم؟! یه جنگل خیلی زیبا که درختاش پر از شکوفه های صورتی بود
اسمونش یه رنگ عجیبی بود حتی اب و هواش متفاوت بود انگار تو رویا بودم
جیمین:خب؟! ...
یونگی:این شگفت انگیز ...
جیمین:اینجا جنگل مخفی که فقط من ازش خبر دارم و البته شما
من:اینجا مثل بهشت میمونه اصلا باورم نمیشه
کس دیگه ای هم اینجا هست؟
جیمین:معلومه که هست
میخواین ببینیشون؟
من:هوم
جیمین:پس دنبالم بیاین
۴۱.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.