تا چشم باز کرد فهمید هیچکس او را نمی فهمد.
تا چشم باز کرد فهمید هیچکس او را نمی فهمد.
هیچکس نمی تواند او را صدا بزند.
مادرش هم حتی حرف هایش را نمی شنید.
فکر می کردند لال است.
رفت.!
از کنار همه.
مجبور بود برود.
چه کسی زبان یک زبان نفهم را می فهمد. اما او، هیچ وقت ساکت نشد. منتظر بود که بلاخره یک نفر او را بشنود. اما.. حالا او غمگین ترین و تنها ترین وال در همه آب های روی زمین است. فرکانس صدایش فرق می کند. گناهش همین است. با دریا دردودل میکند و با خدا قهر. و هنوز هیچکس ب زیبایی او آواز نخوانده است.
وال های تنهای دیگری هم هستند که توی ساحل شنا می کنند. مثل او. لب باز نمی کند اما قلبش از بین زندان دنده هایش فریاد می زند و باز هیچکس فرکانس فریاد ها را توی گوش هایش فرو نمی کند. گاهی اوقات گوش ها دور چشم هایش می چرخند و او حرف می زند و آنها نمی شنوند. نمی دانم چطور لرزش فکش را نمی بینند. شاید چشم هایشان طیف نوری غم هارا درک نمی کنند. و سیاهی مطلق. و در این سیاهی و سکوت وال ها آواز می خوانند. سمفونی صدای تنهایی ها و هیچکس جز یک اتاق تاریک و کسی که زیر پتو مچاله شده و احتمالا خوابیده است، نمی بیند. حتی گاهی اوقات خوب می دانند گرفتار سیاهچاله ای از غم ها شده و اشک هایش را میبینند که به سمت قلب سیاهچاله می افتند. اما خب... چیزی نمی گویند. چون اینجا هیچکس نمی خواهد ببیند، بشنود، بپرسد و بفهمد. چون اینجا همه لاکپشت شده اند و سرشان توی لاک خودشان است. تنها گریه میکنند نه با دیگری.
و حالا وال دریایی و ساحلی به دنبال هم می گردند. همه جارا زیر و رو می کنند تا دیگری را پیدا کنند و حرف همدیگر را بفهمند. می گردند. روی تخت، توی حمام، روی سقف آپارتمان ها. همه جارا می گردند. یک روز جای یکدیگر را پیدا می کنند. وال دریایی به ساحل سقوط می کند و وال ساحلی از بالای پل به دریا
.
.
.
#VIVUANA
هیچکس نمی تواند او را صدا بزند.
مادرش هم حتی حرف هایش را نمی شنید.
فکر می کردند لال است.
رفت.!
از کنار همه.
مجبور بود برود.
چه کسی زبان یک زبان نفهم را می فهمد. اما او، هیچ وقت ساکت نشد. منتظر بود که بلاخره یک نفر او را بشنود. اما.. حالا او غمگین ترین و تنها ترین وال در همه آب های روی زمین است. فرکانس صدایش فرق می کند. گناهش همین است. با دریا دردودل میکند و با خدا قهر. و هنوز هیچکس ب زیبایی او آواز نخوانده است.
وال های تنهای دیگری هم هستند که توی ساحل شنا می کنند. مثل او. لب باز نمی کند اما قلبش از بین زندان دنده هایش فریاد می زند و باز هیچکس فرکانس فریاد ها را توی گوش هایش فرو نمی کند. گاهی اوقات گوش ها دور چشم هایش می چرخند و او حرف می زند و آنها نمی شنوند. نمی دانم چطور لرزش فکش را نمی بینند. شاید چشم هایشان طیف نوری غم هارا درک نمی کنند. و سیاهی مطلق. و در این سیاهی و سکوت وال ها آواز می خوانند. سمفونی صدای تنهایی ها و هیچکس جز یک اتاق تاریک و کسی که زیر پتو مچاله شده و احتمالا خوابیده است، نمی بیند. حتی گاهی اوقات خوب می دانند گرفتار سیاهچاله ای از غم ها شده و اشک هایش را میبینند که به سمت قلب سیاهچاله می افتند. اما خب... چیزی نمی گویند. چون اینجا هیچکس نمی خواهد ببیند، بشنود، بپرسد و بفهمد. چون اینجا همه لاکپشت شده اند و سرشان توی لاک خودشان است. تنها گریه میکنند نه با دیگری.
و حالا وال دریایی و ساحلی به دنبال هم می گردند. همه جارا زیر و رو می کنند تا دیگری را پیدا کنند و حرف همدیگر را بفهمند. می گردند. روی تخت، توی حمام، روی سقف آپارتمان ها. همه جارا می گردند. یک روز جای یکدیگر را پیدا می کنند. وال دریایی به ساحل سقوط می کند و وال ساحلی از بالای پل به دریا
.
.
.
#VIVUANA
۳۸.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲