از هوش می روم...
#ازهوشمیروم...
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی ، وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمیبینمَم
معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوه دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامۀ منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی...
پ ♡ ن
حتی اگر هرگز
بار دیگر تو را نبینم
احتیاج دارم بدانم
جایی
در این شهر کثیفِ ترسناک
در گوشه ای از این جهنمِ سیاه
تو هستی و
مرا دوست داری...
#ابراهیممنصفی
#چوکِبَندِر
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
هنگامۀ منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانۀ پنهانی منی ، وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمیبینمَم
معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوه دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامۀ منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی...
پ ♡ ن
حتی اگر هرگز
بار دیگر تو را نبینم
احتیاج دارم بدانم
جایی
در این شهر کثیفِ ترسناک
در گوشه ای از این جهنمِ سیاه
تو هستی و
مرا دوست داری...
#ابراهیممنصفی
#چوکِبَندِر
۷۹.۱k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳