قهر کن...
#قهرکن...
قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!
تو مثل بچههایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد
عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.
برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که « وفاداری»چیست !!
♡♡♡
#محبوبِمن...
محبوب من!
اگر در زندگیِ من نبودی
بانویی چون تو را «خلق» میکردم
که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد
صورتش را روی برگ درختان نقش میزدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک میکردم
موهایش را کشتزاری از ریحان،
کمرگاهش را از شعر،
و لب و دهانش را جامی عطرآگین
میساختم
و دستانش را،
چونان کبوتری که آب را نوازش میکند
و ترسی از غرق شدن ندارد.
تمام طول شب را بیدار میماندم
تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشوارهاش را ترسیم کنم
اگر در لوح سرنوشتم نبودی
تو را به گونهای [چنین] میآفریدم:
تکّهای از ماه را قرض میگرفتم،
مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر
دریا، مسافران و سفر را وام میگرفتم
ابر را برای چشمانت میکشیدم
و با باران میرقصیدم
اگر در واقعیت نبودی،
ماهها و ماهها به پیشانی بلند
لبهای کشیدهات و انگشتانت میپرداختم
محبوب من!
بانویی چون تو را میکشیدم بلور دست!
و در میان مژگانش دو ستاره درخشان مینشاندم
اما محبوب من!
چه کسی بسان توست؟
کجا خواهد بود؟ کجا…؟ کجا…؟
پ ☆ ن
تنهایی ها عمیق اند
عمیق
مثل صورت مردگان
لاکپشتها چقدر تنهایند
به جز آشیانه ی خود همراهی ندارند
تنهایی ها عمیق اند، آشیانه ی کوچکم!
و تو در خاموشی هایم می درخشی
در آتش و روشنی می درخشی
و من آن قدر دوستت دارم
که فراموش می کنم
زندگی
با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد...
☆☆☆
من هرگز چارهای جز صبر کردن نداشتهام...!
#بندرعباس
#هرمزگانِزیبا
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکِبَندِر
قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!
تو مثل بچههایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد
عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.
برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که « وفاداری»چیست !!
♡♡♡
#محبوبِمن...
محبوب من!
اگر در زندگیِ من نبودی
بانویی چون تو را «خلق» میکردم
که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد
صورتش را روی برگ درختان نقش میزدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک میکردم
موهایش را کشتزاری از ریحان،
کمرگاهش را از شعر،
و لب و دهانش را جامی عطرآگین
میساختم
و دستانش را،
چونان کبوتری که آب را نوازش میکند
و ترسی از غرق شدن ندارد.
تمام طول شب را بیدار میماندم
تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشوارهاش را ترسیم کنم
اگر در لوح سرنوشتم نبودی
تو را به گونهای [چنین] میآفریدم:
تکّهای از ماه را قرض میگرفتم،
مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر
دریا، مسافران و سفر را وام میگرفتم
ابر را برای چشمانت میکشیدم
و با باران میرقصیدم
اگر در واقعیت نبودی،
ماهها و ماهها به پیشانی بلند
لبهای کشیدهات و انگشتانت میپرداختم
محبوب من!
بانویی چون تو را میکشیدم بلور دست!
و در میان مژگانش دو ستاره درخشان مینشاندم
اما محبوب من!
چه کسی بسان توست؟
کجا خواهد بود؟ کجا…؟ کجا…؟
پ ☆ ن
تنهایی ها عمیق اند
عمیق
مثل صورت مردگان
لاکپشتها چقدر تنهایند
به جز آشیانه ی خود همراهی ندارند
تنهایی ها عمیق اند، آشیانه ی کوچکم!
و تو در خاموشی هایم می درخشی
در آتش و روشنی می درخشی
و من آن قدر دوستت دارم
که فراموش می کنم
زندگی
با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد...
☆☆☆
من هرگز چارهای جز صبر کردن نداشتهام...!
#بندرعباس
#هرمزگانِزیبا
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکِبَندِر
۱۰۹.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳