پارت۶
پارت۶
وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
دوباره سعی کردی دستات و آزاد کنی ولی هیچ تاثیری نداشت تا اینکه صدای باز شدن در اومد و تو هم از باز کردن قفلا دست کشیدی و اروم سر جات نشستی بعد چن ثانیه در باز شد و یه مرد وارد اتاق شد اومد سمتت ...داشتی سکته میکردی نمیدونستی میخواد چیکار کنه....... وقتی رسید بهت یه کلید در اورد و قفل های دستت و باز کرد خیلی سریع دستت و کشیدی و مالش دادی چون جای زنجیرا واقعا درد میکرد اون اقاهه وقتی قفل و باز کرد رفت بیرون اتاق اما چن مین بعد برگشت با یه دست لباس اومد سمتت و گفت: دخترم بیا این لباس ها رو بپوش
ا/ت: خیلی ممنون اجوشی
ازش معلوم بود ادم خیلی مهربونیه
ا/ت: می تونم ازتون سوال بپرسم
اجوشی: بگو دخترم
ا/ت: شما کید؟ اون....اون مرد من و دوستم واسه چی اینجا نگه داشته؟ مگه اون چیکاره که ادم میکشه؟
اجوشی: خبب....من دستیار اقای پارک جیمینم........تو نمیدونی واسه چی اینجایی؟
ا/ت: ن
اجوشی:اقا به من گفت شما ازش پول گرفتید
ا/ت: بله .....ولی نتونستیم پس بدیم
اجوشی: ایشون شما رو اوردن اینجا تا براشون کار کنید
ا/ت: چه کاری؟
اجوشی: باید.....خدمتکار شید
ا/ت: و...واقعا تا کی
اجوشی: نمیدونم شاید....تا ابد
تویی که با این حرف داشتی دیوونه میشدی و نمیدونستی باید چیکار کنی فقط تایید کردی
اجوشی: دخترم بیا اتاق خدمتکارا بهت نشون بدم
بی هیچ حرفی پشت سرش راه افتادی عین یه آدم اهنی بی احساس دنبالش راه افتادی اصلا نفهمیدی کی اشکات ریخت و صورتت و خیس کرد.......با حرف اجوشی سر جات وایسادی
اجوشی: اینجاست می تونی اول بری دوش بگیری
یه تشکر زیر لبی کردی و از بغلش گذشتی رفتی داخل اتاق ، اتاق بزرگی بود تو نزدیک به ۲۰ تا تخت خواب بود .....لباس رو توی بغلت گرفته بودی تو اتاق قدم میزدی تا اینکه چشمت به جولیا افتاد و رفتی سمتش .....نشسته بود رو تخت نشستی بغل دستش که متوجه تو شد از دیدنت چشماش برق میزد تا اینکه پرید بغلت این باعث شد تازه درد زخمات و بفهمی ولی به روی جولیا نیاوردی اخه این اولین بغل پر مهرتون بعد این ماجرا های مزخرف بود ....اجازه دادی خیلی محکم تو اغوش بگیرد.....توهم اون محکم بغل گرفتی بعد چن مین از هم جدا شدین چشمای جولیا از اشک خیس شده بود ....دست تو به صورتش نزدیک کردی و اشک هاشو پاک کردی
ا/ت: گریه نکن..و ...نگران نباش بالاخره عادت میکنیم ....مگه چقد قرار سخت باشه هوممم؟ ماهم نیاز به کار داشتیم الان داریم یه خونه برای خواب و غذا پس زندگی میکنیم هوم؟
یه لبخند محوی روی لباش نشست و سرش و تکون داد دست کشدی روی سرش و گفتی من برم یه دوش بگیرم خواستی بری که لباست و گرفت
وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
دوباره سعی کردی دستات و آزاد کنی ولی هیچ تاثیری نداشت تا اینکه صدای باز شدن در اومد و تو هم از باز کردن قفلا دست کشیدی و اروم سر جات نشستی بعد چن ثانیه در باز شد و یه مرد وارد اتاق شد اومد سمتت ...داشتی سکته میکردی نمیدونستی میخواد چیکار کنه....... وقتی رسید بهت یه کلید در اورد و قفل های دستت و باز کرد خیلی سریع دستت و کشیدی و مالش دادی چون جای زنجیرا واقعا درد میکرد اون اقاهه وقتی قفل و باز کرد رفت بیرون اتاق اما چن مین بعد برگشت با یه دست لباس اومد سمتت و گفت: دخترم بیا این لباس ها رو بپوش
ا/ت: خیلی ممنون اجوشی
ازش معلوم بود ادم خیلی مهربونیه
ا/ت: می تونم ازتون سوال بپرسم
اجوشی: بگو دخترم
ا/ت: شما کید؟ اون....اون مرد من و دوستم واسه چی اینجا نگه داشته؟ مگه اون چیکاره که ادم میکشه؟
اجوشی: خبب....من دستیار اقای پارک جیمینم........تو نمیدونی واسه چی اینجایی؟
ا/ت: ن
اجوشی:اقا به من گفت شما ازش پول گرفتید
ا/ت: بله .....ولی نتونستیم پس بدیم
اجوشی: ایشون شما رو اوردن اینجا تا براشون کار کنید
ا/ت: چه کاری؟
اجوشی: باید.....خدمتکار شید
ا/ت: و...واقعا تا کی
اجوشی: نمیدونم شاید....تا ابد
تویی که با این حرف داشتی دیوونه میشدی و نمیدونستی باید چیکار کنی فقط تایید کردی
اجوشی: دخترم بیا اتاق خدمتکارا بهت نشون بدم
بی هیچ حرفی پشت سرش راه افتادی عین یه آدم اهنی بی احساس دنبالش راه افتادی اصلا نفهمیدی کی اشکات ریخت و صورتت و خیس کرد.......با حرف اجوشی سر جات وایسادی
اجوشی: اینجاست می تونی اول بری دوش بگیری
یه تشکر زیر لبی کردی و از بغلش گذشتی رفتی داخل اتاق ، اتاق بزرگی بود تو نزدیک به ۲۰ تا تخت خواب بود .....لباس رو توی بغلت گرفته بودی تو اتاق قدم میزدی تا اینکه چشمت به جولیا افتاد و رفتی سمتش .....نشسته بود رو تخت نشستی بغل دستش که متوجه تو شد از دیدنت چشماش برق میزد تا اینکه پرید بغلت این باعث شد تازه درد زخمات و بفهمی ولی به روی جولیا نیاوردی اخه این اولین بغل پر مهرتون بعد این ماجرا های مزخرف بود ....اجازه دادی خیلی محکم تو اغوش بگیرد.....توهم اون محکم بغل گرفتی بعد چن مین از هم جدا شدین چشمای جولیا از اشک خیس شده بود ....دست تو به صورتش نزدیک کردی و اشک هاشو پاک کردی
ا/ت: گریه نکن..و ...نگران نباش بالاخره عادت میکنیم ....مگه چقد قرار سخت باشه هوممم؟ ماهم نیاز به کار داشتیم الان داریم یه خونه برای خواب و غذا پس زندگی میکنیم هوم؟
یه لبخند محوی روی لباش نشست و سرش و تکون داد دست کشدی روی سرش و گفتی من برم یه دوش بگیرم خواستی بری که لباست و گرفت
۱۷.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.