دلت برایم تنگ می شود...
یک روز هم که حواسم نیست در هوای بارانی بی چتر بیرون می روم
توی تاکسی نشستهام صدای هایده پخش میشود:
وقتی میای صدای پات
نمنم باران است
به راننده میگویم: نگه دار
فکرم میرود حوالیه حرفهایت: شاعرش گفته فلان بیتاش اشتباه شده
در خیابانی که مرا با تو دید، میایستم
از پل رودخانهای که برای ماهیها و مرغابیهایش نان را ریز ریز کردم گذشتم؛ به دستان خالیام نگاه میکنم
هنوز گریه نکردهام؛ میرسم به خیابانی که باهم زیر نمنم باران راه رفتیم؛ برایت بلند بلند شعر میخواندم: با همهی بی سر سامانیام
باز به دنبال پریشانیام...
تمام که شد دوباره برایت خواندم: درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت ...
از شانههایت آویزان شدم توی چشمانت شعر ریختم:لحظهی دیدنت انگار که یک حادثه بود...
روی قدمهای رفتهات راه میروم حالا گریهام گرفته: حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت...
پ ♡ ن
حالا دیگر گلهای پیراهنم به ماسوله نمیآید
نگاهم دق میکند از درختان کاج
در پرواز یا کریم
تلخم میکند زیتون گوشهی سُفره.
بعد از این هر بار برای هم دلتنگ شدیم؛
هرچیزی که ما را بیاد هم بیاورد
نام دیگرمان است...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#ویسگون
#چوکِبندر