این بار من

.
.وقتی کتابی را بر میداری شروع میکنی ب خواندن اواسط کتاب میبینی چقدر کسل کننده ست اما دلت نمیخواهد حالا ک شروع کرده ای نصفه رها کنی ب خواندن ادامه میدهی وقتی تمام می‌شود ب نقطه آخر ک میرسی میبینی
خبری از نقطه سر خط نیست نفسی میکشی در دل می گویی
« آخر تمام شد » زندگی بعضی وقتها همان نقطه پایانی کتاب است
دلت « دلت» هیچ چیز از زندگی نمیخواهد
انگار مرده
انگار با تو راه نمی آید
گاهی تصمیم میگیری
دستش را بگیری
با خودت ببری
ببری ب یک جای دور
ب جایی ک خودت با خودت
در کنار خودت
با او قدم بزنی

کرشمه «س.ب»
دیدگاه ها (۲)

مغز فندقی کوچولو

ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ در زندگی ﭼﯿﺴﺖ؟ﮔﻔ...

سخت تر از اینکه دیگه نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی اینه که ...

کسی می‌آید، کسی می‌آید کسی دیگر، کسی بهتر کسی که مثل هیچکس ن...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۹

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱0

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط