کپی ممنوع 🚫
کپی ممنوع 🚫
چی میشه اگه کرکتر مورده علاقت رو توی میراکلس ملاقات کنی؟
چقدرم آهنگ جذابیه و به عکس میاد😂🤣
خدایی ایده های منو کجا دیدین؟🤣🤣🤣
-------
دوباره برای بار چندم در این هفته ارباب شرارت دست به کار شده بود و دست روی گوشه ی سیاه ذهنش گذاشته بود.
توی کلاس با ایزانا گیر کرده بودی.
یکی از احساساتی که جدیدا کنترل بدنت و افکارت رو به دست گرفته بود اضطراب بود!
اضطراب برای امتحان،اضطراب برای اتفاقات فردا،اضطراب برای طرز رفتارت و خیلی چیز های دیگه.
ایزانا از پنجره به بیرون خیره شده بود و این ماجرا رو بسیار مسخره میدونست ؛ سعی داشت با ی چیزی پنجره ی کلاس رو بشکنه و باهم از این زندان فرار کنید.
با نگرانی گوشه ی پیراهن سفیدش رو کشیدی ، با حالتی غضبناک به طرفت برگشت ولی با دیدن چهرهت که آشفتگی ازش خونده میشد حالت صورتش به نگران تغییر کرد.
"خواهش میکنم،اینجا امنه،بیا..همینجا بمونیم لیدی باگ و کت نوار همه چی رو درست میکنن"
ایزانا نگاهی به اطراف کرد ، تقریبا ۱۰ دقیقه ای میشد که اینجا گیر افتاده بودین؛دستت رو گرفت و بوسه ای روش گذاشت،وقتی به چشماش نگاه کنی میتونی حس آرامش رو دریافت کنی.
"من نگران درست شدن وضعیت نیستم،من نگران توام ! "
با چشمانی اشک آلود بهش چشم دوختی و بعد با کمی حس خجالت صورتت رو به پایین هدایت کردی،شاید بهتر بود به حرفت گوش میداد!
ایزانا به سمت یکی از میز های کلاس رفت و نشست ، به کنار خود اشاره کرد به مفهوم اینکه بیای و کنارش بشینی؛وقتی نشستی با حالت ملایمی دستت رو گرفت و آروم نوازش کرد
"خب نظرت چیه برای هم داستان تعریف کنیم تا وقتی که از این مخمصه بیرون بیایم ؟ "
"..خوبه"
به چشمانت نگاه کرد و شروع کرد به تعریف اتفاقات زندگیش از جایی که یادش میومد!
"همه چیز از اونجایی شروع شد که به دنیا اومدم..."
----
خب گفتم شاید بد نباشه ی ایده ی جدید بنویسم🥲😅
لطفا نظر بدین 🥺
و دوستان متاسفانه من نمیخوام ماجرای طولانی بنویسم لطفا درخواست طولانی نداشته باشید ، سناریو های کوتاه در حد یک پارت رو ترجیح میدم و زیاد دوست ندارم مثله قضیه ران به بیشتر از یک پارت کشیده بشه ، البته باز ممنون میشه اگه درکم کنید .
اگه غلط املایی داشتم و واژه نامفهوم و نادرستی به کار بردم بازم ببخشید 😅🙏🏻
چی میشه اگه کرکتر مورده علاقت رو توی میراکلس ملاقات کنی؟
چقدرم آهنگ جذابیه و به عکس میاد😂🤣
خدایی ایده های منو کجا دیدین؟🤣🤣🤣
-------
دوباره برای بار چندم در این هفته ارباب شرارت دست به کار شده بود و دست روی گوشه ی سیاه ذهنش گذاشته بود.
توی کلاس با ایزانا گیر کرده بودی.
یکی از احساساتی که جدیدا کنترل بدنت و افکارت رو به دست گرفته بود اضطراب بود!
اضطراب برای امتحان،اضطراب برای اتفاقات فردا،اضطراب برای طرز رفتارت و خیلی چیز های دیگه.
ایزانا از پنجره به بیرون خیره شده بود و این ماجرا رو بسیار مسخره میدونست ؛ سعی داشت با ی چیزی پنجره ی کلاس رو بشکنه و باهم از این زندان فرار کنید.
با نگرانی گوشه ی پیراهن سفیدش رو کشیدی ، با حالتی غضبناک به طرفت برگشت ولی با دیدن چهرهت که آشفتگی ازش خونده میشد حالت صورتش به نگران تغییر کرد.
"خواهش میکنم،اینجا امنه،بیا..همینجا بمونیم لیدی باگ و کت نوار همه چی رو درست میکنن"
ایزانا نگاهی به اطراف کرد ، تقریبا ۱۰ دقیقه ای میشد که اینجا گیر افتاده بودین؛دستت رو گرفت و بوسه ای روش گذاشت،وقتی به چشماش نگاه کنی میتونی حس آرامش رو دریافت کنی.
"من نگران درست شدن وضعیت نیستم،من نگران توام ! "
با چشمانی اشک آلود بهش چشم دوختی و بعد با کمی حس خجالت صورتت رو به پایین هدایت کردی،شاید بهتر بود به حرفت گوش میداد!
ایزانا به سمت یکی از میز های کلاس رفت و نشست ، به کنار خود اشاره کرد به مفهوم اینکه بیای و کنارش بشینی؛وقتی نشستی با حالت ملایمی دستت رو گرفت و آروم نوازش کرد
"خب نظرت چیه برای هم داستان تعریف کنیم تا وقتی که از این مخمصه بیرون بیایم ؟ "
"..خوبه"
به چشمانت نگاه کرد و شروع کرد به تعریف اتفاقات زندگیش از جایی که یادش میومد!
"همه چیز از اونجایی شروع شد که به دنیا اومدم..."
----
خب گفتم شاید بد نباشه ی ایده ی جدید بنویسم🥲😅
لطفا نظر بدین 🥺
و دوستان متاسفانه من نمیخوام ماجرای طولانی بنویسم لطفا درخواست طولانی نداشته باشید ، سناریو های کوتاه در حد یک پارت رو ترجیح میدم و زیاد دوست ندارم مثله قضیه ران به بیشتر از یک پارت کشیده بشه ، البته باز ممنون میشه اگه درکم کنید .
اگه غلط املایی داشتم و واژه نامفهوم و نادرستی به کار بردم بازم ببخشید 😅🙏🏻
۱۰.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.