Sunflower part : 2

با ذوق چرخای ویلچرمو چرخوندمو رفتم تو اتاق خاله ریچل به رنگ های متنوع رژ هاش نگاه کردم
من تاحالا ندیده بودم از اینا استفاده کنه
با اینکه چیز زیادی از ارایش نمی‌فهمیدم اما موفق شدم ارایش کمرنگ اما اثر بخشی بکنم
کمد لباس های خاله رو باز کردمو با انبوهی از لباس مواجه شدم
با ذوق وصف نشدنی ای تک به تک همشون نگاه میکردم
در اخر تونستم پیراهن گل گلی رو انتخاب کنم
بعد از پوشیدن لباسم موهام رو شونه کردمو ساده رهاشون کردم
رفتم جلوی آینه و با ذوق و لبخند به خودم نگاه کردم
اما این خوشحالی طولی نکشید و با یاد اوردن اینکه اگه خاله ریچل ازدواج کنه و اون مرد منو نخواد دیگه جایی واسه موندن ندارم لبخندم محو شد
به اینه خیره شدم
دستامو اروم و با لرزش بلند کردمو رو لبه میز گذاشتم
کل قدرتمو‌ رو دستام گذاشتمو سعی کردم بلند شم
چند ثانیه شده بود که تونسته بودم اونطوری بمونم
داشت لبخندی رو لبهام میومد که یهو کنترلمو از دست دادمو دوباره رو ویلچر افتادم
نفس‌عمیقی کشیدم و با ویلچر از اتاق خارج شدم
خاله ریچل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
× شبیه مادرت شدی
لبخند محوی زدم و گفتم: + ممنون شما هم زیبا شدین
با لبخند کوتاهی از حرفم تشکر کرد
چند دیقه ای میگذشت که صدای در زدن اومد
خاله ریچل با خوشحالی اما خانومانه و باوقار سمت در رفت و اروم بازش کرد
چهره اونا رو ندیدم اما صداشونو میشنیدم که داشتن سلام و احوال پرسی میکردن
اروم سمت در رفتم که دوتا پا دیدم اون پایی که جوون تر به نظر میومد رو نگاه کردم
یه کفش نوک تیز شلوار های کتان قهوه ای روشن
بولیز کرمی داخل شلوار
هیکل خوش تراش و در اخر صورتش
با لحنی حیرت زده زیر لب زمزمه کردم: + غریبه
چشماش با دیدنم جوری بود ک انگار منو میشناسه
نگاه گرمی داشت
نگاه زیر چشمی خاله ریچل باعث شد که لبخندی بزنمو بگم: + بفرمایید داخل
خاله به خودش اومد با لبخند گفت:
× اوه واقعا متاسفم یکم هول شدم بفرمایید داخل
بعد از چند دقیقه ای که به احوال پرسی گذشت ‌خاله ریچل برگشت سمت‌مون گفت: × جونگکوک میتونم بپرسم چند سالته؟
پس‌ اسمش حونگکوک
_ من 19 سالمه
× اوه چقد خوب الیزابتم دوماه دیگه 18 سالش میشه چرا نمیرید اتاق و باهم وقت نمیگذرونید؟ مطمئنم دوستای خوبی برای هم میشید
نشون ندادم از از درون واقعا خوشحال بودم
جونگکوک لبخندی زد و سرشو به سمتم برگردوند
_ البته، من اشتیاق زیادی برای دوست شدن با الیزابت دارم
لبخندی‌زدم و بعد جلوتر با ویلچر‌ راه افتادمو وارد اتاق شدم
جونگکوک پشت سرم اومد و بعد بستن در رو تخت رو به روم نشست
_ تو منو قبلا دیدی؟
موهامو پشت گوشم دادم با لبخند محوی گفتم: + خبببب....عاممم....من تورو هر روز میدیدم که از جلوی خونمون رد میشی
_ اره اونجا مسیر مدرسمه
لبخند تلخی زدمو گفتم: + مدرسه؟ چقد خوبه که مدرسه میری منم دوست داشتم مدرسه برم
_ پس چرا نمیری؟
+ بخاطر فلج بودنم
جونگکوک هوم ریزی گفت و بعدش رو بهم‌ کرد و گفت:
_ حاضری کمک‌مو قبول کنی برای اینکه بتونی‌ راه بری؟
سرمو بلند کردم با تعجب گفتم: + چی؟
_ میتونیم باهم تمرین کنیم و کم کم بتونی رو پاهات وایستی
+ فکر میکنی جواب میده؟
_ بهم اعتماد کن....من هر روز صبح میام دنبالت میریم توی دشت گل های آفتاب گردون تمرین میکنیم
با شنیدن اسم آفتاب گردون چشمام برق زد و
با خوشحالی گفتم: + آفتاب گردون ؟
_ اره چون اونجا کسی مزاحم‌مون نمیشه
لبخند بزرگی زدم و گفتم: + من عاشق افتاب گردونم
_ دوست داری واست آفتاب گردون بکشم؟
با خوشحالی سرمو تکون دادم
دفترچه شو از جیب پشت شلوارش در اورد و با یه مداد شروع به کشیدن کرد
توی اون مدتی که نقاشی میکشید من محو صورتش بودم

سلام خوشگلای من اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه عزیزان حتما حمایت کنید 🌻🍂
دیدگاه ها (۱۱)

Sunflower part : 1

Sunflower

بیب من برمیگردمپارت: 79+ مادر جون من میرم اتاق مهمان یکم است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط