مرد دوباره عکس را روی موبایلش نگاه کرد. بی اختیار، از آن
مرد دوباره عکس را روی موبایلش نگاه کرد. بی اختیار، از آن لبخندها زد که وقتی بچه بود و کسی از دست خطش تعریف می کرد می زد. به لبهای خوشرنگ آدم توی عکس نگاه کرد و با خودش فکر کرد کاش من شانه بودم لای موهای تو، چقدر روسریت خوشبخت است. خواست همین ها را برای زن بنویسد، یاد تاریکی های دنیایش افتاد، یاد شراره های جانکاه دوری که سرنوشت قطعی هر بوسه و نوازشند، ننوشت. مثل هر شب کلمات را دفن کرد در سطرهایی نادیدنی از یک صفحه سفید. انگار که حروف، اسبهای مسابقه باشند که زانویشان شکسته باشد و دیگر به هیچ دردی نخورند. از عشقهای اشتراکی و بوسه های استیکری گریخت به آبی غمگین خیال.
بعد، در اتاق سرد، باران بارید. مرد ایستاد کنار پنجره، به شب نگاه کرد که صراحت دردناکی داشت. ساکت، تهی، طولانی، خیس، سرد، کشدار. از خانه همسایه مثل تمام ساعات شبانه روز صدای ناله پیرزن بیمار بلند بود، مدتهاست دارد سعی می کند بمیرد و عزرائیل لعنتی این کوچه طولانی را یادش رفته. مرد این بار از دنیای زشت گریخت به زیبایی حبس شده در صفحه کوچک موبایلش، دوباره به عکس نگاه کرد و دلش خواست بنویسد کاش من خالکوبی جنوبی قشنگی در انتهای شرقی پیشانیت بودم. کاش گرمای دلخواه پیراهنت بودم، در زمهریر فراق ممتد. کاش گلدان سفالی کوچک اتاقت بودم، گل می دادم، دلت خوش می شد. چقدر آینه اتاقت خوشبخت است... از امتداد گریز خسته شد، از کوچی بیهوده از رنجی به رنج دیگر. به یاد آورد هر چشم دلخواه را با بی شمار دلربا شریک است، که عصر تعدد علاقه است.
چشمهایش را بست. سقف اتاق پایین و پایین تر آمد، درست روی قفسه سینه اش متوقف شد. جهان تنگ و تار بود، در کوچه آوازه خوان دوره گردی داشت با صدای غمگین و دست خالش آواز می خواند:
مث مردن می مونه دل بریدن، ولی دل بستن آسونه شقایق....
بعد، در اتاق سرد، باران بارید. مرد ایستاد کنار پنجره، به شب نگاه کرد که صراحت دردناکی داشت. ساکت، تهی، طولانی، خیس، سرد، کشدار. از خانه همسایه مثل تمام ساعات شبانه روز صدای ناله پیرزن بیمار بلند بود، مدتهاست دارد سعی می کند بمیرد و عزرائیل لعنتی این کوچه طولانی را یادش رفته. مرد این بار از دنیای زشت گریخت به زیبایی حبس شده در صفحه کوچک موبایلش، دوباره به عکس نگاه کرد و دلش خواست بنویسد کاش من خالکوبی جنوبی قشنگی در انتهای شرقی پیشانیت بودم. کاش گرمای دلخواه پیراهنت بودم، در زمهریر فراق ممتد. کاش گلدان سفالی کوچک اتاقت بودم، گل می دادم، دلت خوش می شد. چقدر آینه اتاقت خوشبخت است... از امتداد گریز خسته شد، از کوچی بیهوده از رنجی به رنج دیگر. به یاد آورد هر چشم دلخواه را با بی شمار دلربا شریک است، که عصر تعدد علاقه است.
چشمهایش را بست. سقف اتاق پایین و پایین تر آمد، درست روی قفسه سینه اش متوقف شد. جهان تنگ و تار بود، در کوچه آوازه خوان دوره گردی داشت با صدای غمگین و دست خالش آواز می خواند:
مث مردن می مونه دل بریدن، ولی دل بستن آسونه شقایق....
۳۴.۴k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.