دیگر اشکها برایش معنایی نداشت کلماتی از زبان عزیزترین
دیگر اشکها برایَش معنایی نداشت ، کلماتی از زبان عزیزترین کسش روانه میشد هم نمیتوانست اورا وادار به فریاد کند.
تنها یک جا مینشست و نگاه میکرد ، درحالی که هیچ اهمیتی به تصاویر مقابلش نمیداد ، تنها نقطهای را نشانهمیگرفت و ساعت ها بیوقفه به آن خیره میشد.. و حتی کلمهای را به زبان نمیآورد ؛
دیگر چه میکرد ؟ مگر کاری هم از دستش برمیآمد
بیچاره نمیدانست حال قاصدکش آرزوی دیگریست که به حقیقت پیوسته..
تنها یک جا مینشست و نگاه میکرد ، درحالی که هیچ اهمیتی به تصاویر مقابلش نمیداد ، تنها نقطهای را نشانهمیگرفت و ساعت ها بیوقفه به آن خیره میشد.. و حتی کلمهای را به زبان نمیآورد ؛
دیگر چه میکرد ؟ مگر کاری هم از دستش برمیآمد
بیچاره نمیدانست حال قاصدکش آرزوی دیگریست که به حقیقت پیوسته..
- ۲.۶k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط