دیگر اشکها برایش معنایی نداشت کلماتی از زبان عزیزترین

دیگر اشک‌ها برایَش معنایی نداشت ، کلماتی از زبان عزیزترین کسش روانه میشد هم نمیتوانست اورا وادار به فریاد کند.
تنها یک جا می‌نشست و نگاه میکرد ، درحالی که هیچ اهمیتی به تصاویر مقابلش نمیداد ، تنها نقطه‌ای را نشانه‌میگرفت و ساعت ها بی‌وقفه به آن خیره میشد.. و حتی کلمه‌ای را به زبان نمیآورد ؛
دیگر چه میکرد ؟ مگر کاری هم از دستش برمیآمد
بیچاره نمیدانست حال قاصدکش آرزوی دیگری‌ست که به حقیقت پیوسته..
دیدگاه ها (۰)

نامه ای به تو{ صبحت چطور بود عزیزکم ؟..به رسم دیرینه‌ام برای...

در پهنایِ دریایِ قلبَم گُمَت کردم نازنین‌دلم ؛هرچه پارو میزن...

چطورین فرشته های من ؟خوبین ؟این ، دم آخریا که عید نزدیکه ؛ خ...

گاهی اوقات فکر میکنم ،من بیهوده‌ام ، یا تو..منظورم این است ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط