*پارت³*
*پارت³*
*وقتی رییس مافیا عاشقت میشه*
جیمین: میشههههه بههه من بگیییی تا کیی قرار خبر مرگت بخوابیییی
این داشت چی میگفت از حرفاش چیزی نفهمیدم از دخترا فقط جولیا با چشمای نگران دم در ایستاده بود
منی که هیچی نمیدونستم و یه خانم اومد کنارم وایساد و رو به اون مرد گفت: اقا معذرت میخوام من این و میارم شما برید
جیمین رو به ا/ت به حالت تهدید : یادت باشه برای چی اینجایی
و بعد با اعصبانیت از در رفت بیرون خدمتکاره اومد سمتم
خدمتکار: چیزیت...که نشد
ا/ت: پام اسیب دیده فک کنم در رفته
خدمتکار: بیا بریم اتاق خدمتکارا برات پانسمان کنم
ا/ت: باشه
یواش راه افتادیم سمت در جولیا هنوز اونجا بود اومد سمتم و بغلم کرد بدون هیچ کلمه ای رفتیم سمت اتاق خدمتکارا او خانمه من و برد نشوند روی تخت چند نفر دیگ هم اونجا که با ورود ما پیچ پیچ کنان از در رفتن بیرون اون خانم رفت و با یه جعبه برگشت جولیاهم نشست بغل دست من و دستم و گرفت اون خانمم جلوی من نشست و پام و گرفت دستش و گفت: فقط یکم درد داره
با تکون دادن سرم و بستن چشمام حرفش و تایید کردم برای اینکه زیاد درد و احساس نکنم شروع کردم حرف زدن
ا/ت:اینجا چخبره؟
جولیا که معلوم بود بغض کرده هیچی نگفت ولی خدمتکار شروع کرد :.......پریشب مثل همیشه داشتم سالن بزرگه پذیرایی تمیز می کردم که یه دفعه در اصل سالن باز شد و اقا اومدن تو ....
ا/ت: یه لحظه اقا کیه؟
خدمتکار: ه...همونی که داشت همین الان داد میزد
ا/ت: خب
خدمتکار:پشت سر اون بادیگارداش اومدن که متوجه شدم همراهشون چهارتا دخترم هستن اونا گذاشتن داخل اتاق بزرگ عمارت تا صبح اونجا بودین تا اینکه در طول روز سه نفرتون بیدار شدن ولی تو نشدی اقا اعصبانی بود دونه دونه دخترا رو پرت کرد وسط سالن رو به اونا گفت: دونفر شما می تونید برید و دونفرتون تا ابد اینجا کار میکنه حالاااااا انتخاب با خودتون
اون لحظه یه نگاه به جولیا کردم که بغل چشمش کبود بود چرا من متوجه اون نشده بود با حالت نگرانی دستم و گذاشتم روی صورتش که از درد کشیدش عقب و اشکاش شروع کردن ریختن
ا/ت: چی.... شده
که خدمتکار سرش انداتخت پایین و
خدمتکار: اون این کارو کرده
تا خواستم دهن باز کنم یه درد شدیدی توی پام احساس کردم که باعث شد جیغم بره هواا فهمیدم که خدمتکاره پاهام و جا انداخت از درد چشمام بسه شده بودن یه کم که دردش بهتر شده بود گفتم: اههههه ب....بقیشو بگو.......
خدمتکار:وقتی که اقا اون حرف و زد.....
جولیا: من سلنا و یونا رو فرستادم برن...چ...چون میدونستم توهم این کارو میکنی
*وقتی رییس مافیا عاشقت میشه*
جیمین: میشههههه بههه من بگیییی تا کیی قرار خبر مرگت بخوابیییی
این داشت چی میگفت از حرفاش چیزی نفهمیدم از دخترا فقط جولیا با چشمای نگران دم در ایستاده بود
منی که هیچی نمیدونستم و یه خانم اومد کنارم وایساد و رو به اون مرد گفت: اقا معذرت میخوام من این و میارم شما برید
جیمین رو به ا/ت به حالت تهدید : یادت باشه برای چی اینجایی
و بعد با اعصبانیت از در رفت بیرون خدمتکاره اومد سمتم
خدمتکار: چیزیت...که نشد
ا/ت: پام اسیب دیده فک کنم در رفته
خدمتکار: بیا بریم اتاق خدمتکارا برات پانسمان کنم
ا/ت: باشه
یواش راه افتادیم سمت در جولیا هنوز اونجا بود اومد سمتم و بغلم کرد بدون هیچ کلمه ای رفتیم سمت اتاق خدمتکارا او خانمه من و برد نشوند روی تخت چند نفر دیگ هم اونجا که با ورود ما پیچ پیچ کنان از در رفتن بیرون اون خانم رفت و با یه جعبه برگشت جولیاهم نشست بغل دست من و دستم و گرفت اون خانمم جلوی من نشست و پام و گرفت دستش و گفت: فقط یکم درد داره
با تکون دادن سرم و بستن چشمام حرفش و تایید کردم برای اینکه زیاد درد و احساس نکنم شروع کردم حرف زدن
ا/ت:اینجا چخبره؟
جولیا که معلوم بود بغض کرده هیچی نگفت ولی خدمتکار شروع کرد :.......پریشب مثل همیشه داشتم سالن بزرگه پذیرایی تمیز می کردم که یه دفعه در اصل سالن باز شد و اقا اومدن تو ....
ا/ت: یه لحظه اقا کیه؟
خدمتکار: ه...همونی که داشت همین الان داد میزد
ا/ت: خب
خدمتکار:پشت سر اون بادیگارداش اومدن که متوجه شدم همراهشون چهارتا دخترم هستن اونا گذاشتن داخل اتاق بزرگ عمارت تا صبح اونجا بودین تا اینکه در طول روز سه نفرتون بیدار شدن ولی تو نشدی اقا اعصبانی بود دونه دونه دخترا رو پرت کرد وسط سالن رو به اونا گفت: دونفر شما می تونید برید و دونفرتون تا ابد اینجا کار میکنه حالاااااا انتخاب با خودتون
اون لحظه یه نگاه به جولیا کردم که بغل چشمش کبود بود چرا من متوجه اون نشده بود با حالت نگرانی دستم و گذاشتم روی صورتش که از درد کشیدش عقب و اشکاش شروع کردن ریختن
ا/ت: چی.... شده
که خدمتکار سرش انداتخت پایین و
خدمتکار: اون این کارو کرده
تا خواستم دهن باز کنم یه درد شدیدی توی پام احساس کردم که باعث شد جیغم بره هواا فهمیدم که خدمتکاره پاهام و جا انداخت از درد چشمام بسه شده بودن یه کم که دردش بهتر شده بود گفتم: اههههه ب....بقیشو بگو.......
خدمتکار:وقتی که اقا اون حرف و زد.....
جولیا: من سلنا و یونا رو فرستادم برن...چ...چون میدونستم توهم این کارو میکنی
۹.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.