پارت ۳ دانشگاه میونگ سی
پارت ۳ دانشگاه میونگ سی
زنگ خورد
یونا و جیهوپ و کوک انقدر وایستاده بودن پاهاشون بی حس شده بود
جیهوپ داشت به یونا کمک میکرد راه بره ولی کوک اومد یونا رو بغل کرد برد بیرون
جیهوپ همینجوری 😳مونده بود
یونا یدونه کوبید رو کمر کوک کوک یونار ول کرد
یونا:چیکار داری میکنی😠
کوک:کمکت میکنم
یونا:تو خودت کمک لازمی
کوک:به هرحال به جذاب تازه وارد باید بیشتر کمک رسوند
جیهوپ یهو اومد کوبید تو سر کوک
جیهوپ:به خودم کرم میریزی بسته
کوک:تواین وسط چیمیگی
جیهوپ از دست یونا گرفت برد
تو کوچه داشتن قدم میزدن
جیهوپ یونا رو رسوند خونه و خودشم رفت خونه خودش
یونا از ثروت هوپی خبر نداشت،ولی همون روز اول عاشق هوپی شده بود
یونا رفت خوابید ولی هوپی هم چون عاشق یونا شده بودهمش به یونا فکر میکرد و هی به ساعت نگاه میکرد که صبح بشه و بره دانشگاه که یونا رو ببینه
صبح شد،جیهوپ پاشد رفت آماده شد،به آینه نگاه کرد و چشاش پف کرده و با رای خونی بود
هوپی:وقت ندارم میرم مدرسه بعد یه فکری به حال چشام میکنم
هوپی زود رفت سوار ماشین شد و رفت دانشگاه
جیهوپ داشت از راهپله بالا میرفت که صدای (آییی)
شنید
برگشت دید یونا پاش پیچ خورده و اوفتاده رو زمین و زانوش خونیه
جیوپ دوید سمت یونا
رو زانوش نشست و به یونا گفت:حالت خوبه😨
یونا:آره😖
جیهوپ یونا رو بغل کرد و بلند کرد و تا کلاس برد
هوپی یونا رو گذاشت رو صندلی و گفت:چیزی خواستی بهم بگو😊
یونا:ممنون
همه همینجوری داشتن به یونا و جیهوپ نگاه میکردن
جیهوپ رفت نشست صندلی کنار یونا ،یه کتاب داستان از کیفش درآورد و داشت میخوند و یونا یواشکی داشت نگاهش میکرد
جیوپ به یونا نگاه کرد و گفت:مشکلی پیش اومده؟یونا از دست جیهوپ گرفت و برد صورت جیهوپ و شست
،یه بسته کوچیکم دستمال کاغذی از جیبش درآورد،بلند کرد سه تا برداشت گذاشت رو هم و صورت هوپی رو
(پاککرد هوپی همینجوری داشت نگاش میکرد🥺)
پف چشمای جیهوپ خوابید و یونا و جیهوپ اومدن سرکلاس
استاد اومد داخل و بلافاصله کوک درو باز کرد اومد داخل
استاد:بعد من اومدی پس باید اون کنار وایسی
کوک کیفشو گذاشت رو صندلیش و رفت وایساده گوشه کلاس
کوک تا آخرین زنگ داشت به یونا نگاه میکرد
زنگ خورد،یونا پاشد وسایلش رو گذاشت کیف و داشت با جیهوپ میرفت که کوک اومد از دست یونا گرفت و به جیهوپ گفت:برای یه بارم شدم فضولی نکن،کوک یونارو برد تو ماشین
یونا:چیکار داری میکنی!
کوک ماشین و روشن کرد و رفت سمت کافه
رفت در ماشین و باز کرد و گفت:بیا بیرون
یونا از ماشین پیاده شد
کوک دوباره از دست یونا گرفت و برد،در کافه رو باز کرد و رفتن داخل
کوک به یونا گفت:برو بشین من برم سفارش بدم بیام
یونا چون ترسیده بود نمیتونست چیزی بگه
زنگ خورد
یونا و جیهوپ و کوک انقدر وایستاده بودن پاهاشون بی حس شده بود
جیهوپ داشت به یونا کمک میکرد راه بره ولی کوک اومد یونا رو بغل کرد برد بیرون
جیهوپ همینجوری 😳مونده بود
یونا یدونه کوبید رو کمر کوک کوک یونار ول کرد
یونا:چیکار داری میکنی😠
کوک:کمکت میکنم
یونا:تو خودت کمک لازمی
کوک:به هرحال به جذاب تازه وارد باید بیشتر کمک رسوند
جیهوپ یهو اومد کوبید تو سر کوک
جیهوپ:به خودم کرم میریزی بسته
کوک:تواین وسط چیمیگی
جیهوپ از دست یونا گرفت برد
تو کوچه داشتن قدم میزدن
جیهوپ یونا رو رسوند خونه و خودشم رفت خونه خودش
یونا از ثروت هوپی خبر نداشت،ولی همون روز اول عاشق هوپی شده بود
یونا رفت خوابید ولی هوپی هم چون عاشق یونا شده بودهمش به یونا فکر میکرد و هی به ساعت نگاه میکرد که صبح بشه و بره دانشگاه که یونا رو ببینه
صبح شد،جیهوپ پاشد رفت آماده شد،به آینه نگاه کرد و چشاش پف کرده و با رای خونی بود
هوپی:وقت ندارم میرم مدرسه بعد یه فکری به حال چشام میکنم
هوپی زود رفت سوار ماشین شد و رفت دانشگاه
جیهوپ داشت از راهپله بالا میرفت که صدای (آییی)
شنید
برگشت دید یونا پاش پیچ خورده و اوفتاده رو زمین و زانوش خونیه
جیوپ دوید سمت یونا
رو زانوش نشست و به یونا گفت:حالت خوبه😨
یونا:آره😖
جیهوپ یونا رو بغل کرد و بلند کرد و تا کلاس برد
هوپی یونا رو گذاشت رو صندلی و گفت:چیزی خواستی بهم بگو😊
یونا:ممنون
همه همینجوری داشتن به یونا و جیهوپ نگاه میکردن
جیهوپ رفت نشست صندلی کنار یونا ،یه کتاب داستان از کیفش درآورد و داشت میخوند و یونا یواشکی داشت نگاهش میکرد
جیوپ به یونا نگاه کرد و گفت:مشکلی پیش اومده؟یونا از دست جیهوپ گرفت و برد صورت جیهوپ و شست
،یه بسته کوچیکم دستمال کاغذی از جیبش درآورد،بلند کرد سه تا برداشت گذاشت رو هم و صورت هوپی رو
(پاککرد هوپی همینجوری داشت نگاش میکرد🥺)
پف چشمای جیهوپ خوابید و یونا و جیهوپ اومدن سرکلاس
استاد اومد داخل و بلافاصله کوک درو باز کرد اومد داخل
استاد:بعد من اومدی پس باید اون کنار وایسی
کوک کیفشو گذاشت رو صندلیش و رفت وایساده گوشه کلاس
کوک تا آخرین زنگ داشت به یونا نگاه میکرد
زنگ خورد،یونا پاشد وسایلش رو گذاشت کیف و داشت با جیهوپ میرفت که کوک اومد از دست یونا گرفت و به جیهوپ گفت:برای یه بارم شدم فضولی نکن،کوک یونارو برد تو ماشین
یونا:چیکار داری میکنی!
کوک ماشین و روشن کرد و رفت سمت کافه
رفت در ماشین و باز کرد و گفت:بیا بیرون
یونا از ماشین پیاده شد
کوک دوباره از دست یونا گرفت و برد،در کافه رو باز کرد و رفتن داخل
کوک به یونا گفت:برو بشین من برم سفارش بدم بیام
یونا چون ترسیده بود نمیتونست چیزی بگه
۹.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.