PART3۸
#PART3۸
#خلسه
حنا و آرتا جلوی در اتاق در حالی که دیگه میشه گفت زبون آرتا تو حلق حناست میبینم،با دیدن من سر جاشون خشک میشن،درو میبندم و دوباره به سمت آرمان بر میگردم،با پوزخند مرموز و تمسخرآمیزی بهم خیره شده...و میگه:«چی شد؟دلت خواست؟»
من دلم بخواد؟اونم با تویی که زبونت هر روز تو حلق یکیه؟
بالشتی که روی تخت هستو برمیدارم و پرت میکنم به سمتش که جاخالی میده و دوباره ادامه میده:«اووو چه خشن...پس خشن دوست داری!»
منظورش از خشن امیدوارم اونی که فکر میکنم نباشه وگرنه همینجا با این دیوار یکیش میکنم پسره ی...
از حرصم دوباره درو باز میکنم،چشمامو میبندم و نفس عمیقی میکشم و با بی حوصلگی از کنارشون رد میشم و به سمت طبقه ی پایین میرم،میتونم صدای قهقهه های آرمان و با آرتا و حنا رو بشنوم،اینا دیگه چه عجوبه هایی هستن؟سه تا از این خرپولای ازاد از هفت دولت افتادن بهم،صبح تا شبم کارشون اینکه تخت های مختلف و واسه اون کار امتحان کنن...
••••
به حرفای آرمان داشتم فکر میکردم،اینکه کاری که اینجا میکنه واسش دلیل داره و اگه من این کارو قبول نکنم هممونو میکشن؛اما چرا دلیلشو بهم نمیگه؟اگه واقعا دلیل قانع کننده ای داشت چرا پس بهم نمی گفت؟چرا باید ازم مخفیش کنه؟با دستی که دور گردنم حلقه میشه به خودم میام،طبق معمول آرمانه...دستش و از دور گردنم جدا میکنم و ازش فاصله میگیرم،در حالی که سیگار توی دستشو روشن میکنه با تمسخر میگه:«چی شده جیگر؟تو فکری؟البته هنوز درصد هات بودن منو درک نکردی تا دو ساعت دیگه، قول میدم شبو نتونی از فکر من بخوابی!»
قهقهه ای میزنم و میگم:«اگه کاکتوس اعتماد بنفس تورو داشت تا الان آناناس میداد...»
آرمان نگاه معنی داری همراه با یه پوزخند در جواب بهم داد...
حنا و آرتا دست در دست مثل همیشه با پوزخند بهمون نزدیک میشن که آرتا با لحن خاصی که هول و لودگی همزمان ازش میریزه میگه:«جووون...قاطعانه میتونم بگم جایزه زوج امسال واسه شماس...»
آرمان با غرور و لبخند رضایت بخش روی لبش دستشو میذاره روی باسنم و من و به خودش نزدیک میکنه:«میخوام امشب به همه نشون بدم این مهمونی چرا مختص آرمان و آوا پارساعه...»
«ادامه رمان در همین پیج»
#چشم_چران_عمارت #اشتباه_من #خاطرات_خون_آشام #بیبی_مانستر #رمان
#خلسه
حنا و آرتا جلوی در اتاق در حالی که دیگه میشه گفت زبون آرتا تو حلق حناست میبینم،با دیدن من سر جاشون خشک میشن،درو میبندم و دوباره به سمت آرمان بر میگردم،با پوزخند مرموز و تمسخرآمیزی بهم خیره شده...و میگه:«چی شد؟دلت خواست؟»
من دلم بخواد؟اونم با تویی که زبونت هر روز تو حلق یکیه؟
بالشتی که روی تخت هستو برمیدارم و پرت میکنم به سمتش که جاخالی میده و دوباره ادامه میده:«اووو چه خشن...پس خشن دوست داری!»
منظورش از خشن امیدوارم اونی که فکر میکنم نباشه وگرنه همینجا با این دیوار یکیش میکنم پسره ی...
از حرصم دوباره درو باز میکنم،چشمامو میبندم و نفس عمیقی میکشم و با بی حوصلگی از کنارشون رد میشم و به سمت طبقه ی پایین میرم،میتونم صدای قهقهه های آرمان و با آرتا و حنا رو بشنوم،اینا دیگه چه عجوبه هایی هستن؟سه تا از این خرپولای ازاد از هفت دولت افتادن بهم،صبح تا شبم کارشون اینکه تخت های مختلف و واسه اون کار امتحان کنن...
••••
به حرفای آرمان داشتم فکر میکردم،اینکه کاری که اینجا میکنه واسش دلیل داره و اگه من این کارو قبول نکنم هممونو میکشن؛اما چرا دلیلشو بهم نمیگه؟اگه واقعا دلیل قانع کننده ای داشت چرا پس بهم نمی گفت؟چرا باید ازم مخفیش کنه؟با دستی که دور گردنم حلقه میشه به خودم میام،طبق معمول آرمانه...دستش و از دور گردنم جدا میکنم و ازش فاصله میگیرم،در حالی که سیگار توی دستشو روشن میکنه با تمسخر میگه:«چی شده جیگر؟تو فکری؟البته هنوز درصد هات بودن منو درک نکردی تا دو ساعت دیگه، قول میدم شبو نتونی از فکر من بخوابی!»
قهقهه ای میزنم و میگم:«اگه کاکتوس اعتماد بنفس تورو داشت تا الان آناناس میداد...»
آرمان نگاه معنی داری همراه با یه پوزخند در جواب بهم داد...
حنا و آرتا دست در دست مثل همیشه با پوزخند بهمون نزدیک میشن که آرتا با لحن خاصی که هول و لودگی همزمان ازش میریزه میگه:«جووون...قاطعانه میتونم بگم جایزه زوج امسال واسه شماس...»
آرمان با غرور و لبخند رضایت بخش روی لبش دستشو میذاره روی باسنم و من و به خودش نزدیک میکنه:«میخوام امشب به همه نشون بدم این مهمونی چرا مختص آرمان و آوا پارساعه...»
«ادامه رمان در همین پیج»
#چشم_چران_عمارت #اشتباه_من #خاطرات_خون_آشام #بیبی_مانستر #رمان
۹۹۲
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.