https://instagram.com/download/?r=31574279578
برام بنویس: رؤیایِ الانت چیه؟
🔸️رؤیایت را زدهای زیرِ بغلت و توی بلبشوی این روزگار و زیرِ بارِ مشکلاتِ جور و واجور، داری جان میکَنی که حداقل این یکی از کَفَت نرود.
خستهای و چیزی نمانده که دلمرده شوی و با خودت میگویی «اگر این رؤیا توی سرم نبود، میخواستم چطوری این زندگیِ نکبتی را تاب بیاورم»؟
شب که چشمهات را توی رختخواب میبندی و صبح که بازشان میکنی، اولین چیزی است که به خاطرت میآید.
اصلن به خاطر رسیدن به همان یک رؤیاست که زندهای.
آینده را که توی خیالت میآوری، خودت را میبینی که داری رؤیایت را زندگی میکنی. شوق میدود توی تنت و جان سرازیر میشود توی وجودت.
گامهایت را تندتر میکنی، سختکوشتر میشوی، مصممتر میشوی، از خواب و خوراک و تفریحات میزنی که لباس بپوشانی تنِ خیالِ شب و روزت، که یکهو یک نفر از راه میرسد و میگوید «نمیتوانی»!
یک کسی که انتظارش را نداری، خیلی آرام و بیتفاوت، میگوید داری برای چه جان میکَنی؟ خودت را نَکُش، نمیرسی! گُندهتر از توهاش نتوانستهاند، گشتیم نبود نگرد نیست!
و یکهو انرژیات را میچسباند کفِ زمین. از خواب و خوراک میافتی، لبخندهای تو خالی میزنی، زندگی از چشمت میافتد و همه چیز را غمگین و مزخرف میبینی. دنیا را، آدمها را، رؤیا را، دویدن پی رؤیا را.
میدانی آدم اگر رؤیایش را از کف بدهد باید دیگر سرش را بگذارد زمین و بمیرد؟
میدانی اگر امیدت را برای در آغوش کشیدنِ رؤیایت از دست بدهی، دیگر هیچ چیز توی دنیا نمیتواند خوشحالت کند و میشوی یک مرده متحرک؟
اگر اینها را میدانی، پس رؤیایت را سفت بچسب. دو دستی. محکم. حتی اگر شده خودت را هم سپرَش کردهای، نگذار قِل بخورد و از دستت بیفتد.
مثل وقتهایی که یک بچهی چند روزه را بغل میکنی؛ که حواست چهار چشمی به این است که مبادا آسیبی ببیند، مبادا کسی چیزی سمتش پرت کند یا خودت پات لیز بخورد یا سکندری بزنی و قِل بخورد از دستت بیفتد زمین.
مثل همان وقتها که ناجور حواست هست که هر اتفاقی افتاد، بچه چیزیش نشود، رؤیایت را ناجور بچسب. امیدت را از کف نده و بدان رؤیادزد زیاد هست. حواست باشد این تویی که نباید رؤیایت را دو دستی قِل بدهی از کفت و بگذاری برود...
.
🔸️رؤیایت را زدهای زیرِ بغلت و توی بلبشوی این روزگار و زیرِ بارِ مشکلاتِ جور و واجور، داری جان میکَنی که حداقل این یکی از کَفَت نرود.
خستهای و چیزی نمانده که دلمرده شوی و با خودت میگویی «اگر این رؤیا توی سرم نبود، میخواستم چطوری این زندگیِ نکبتی را تاب بیاورم»؟
شب که چشمهات را توی رختخواب میبندی و صبح که بازشان میکنی، اولین چیزی است که به خاطرت میآید.
اصلن به خاطر رسیدن به همان یک رؤیاست که زندهای.
آینده را که توی خیالت میآوری، خودت را میبینی که داری رؤیایت را زندگی میکنی. شوق میدود توی تنت و جان سرازیر میشود توی وجودت.
گامهایت را تندتر میکنی، سختکوشتر میشوی، مصممتر میشوی، از خواب و خوراک و تفریحات میزنی که لباس بپوشانی تنِ خیالِ شب و روزت، که یکهو یک نفر از راه میرسد و میگوید «نمیتوانی»!
یک کسی که انتظارش را نداری، خیلی آرام و بیتفاوت، میگوید داری برای چه جان میکَنی؟ خودت را نَکُش، نمیرسی! گُندهتر از توهاش نتوانستهاند، گشتیم نبود نگرد نیست!
و یکهو انرژیات را میچسباند کفِ زمین. از خواب و خوراک میافتی، لبخندهای تو خالی میزنی، زندگی از چشمت میافتد و همه چیز را غمگین و مزخرف میبینی. دنیا را، آدمها را، رؤیا را، دویدن پی رؤیا را.
میدانی آدم اگر رؤیایش را از کف بدهد باید دیگر سرش را بگذارد زمین و بمیرد؟
میدانی اگر امیدت را برای در آغوش کشیدنِ رؤیایت از دست بدهی، دیگر هیچ چیز توی دنیا نمیتواند خوشحالت کند و میشوی یک مرده متحرک؟
اگر اینها را میدانی، پس رؤیایت را سفت بچسب. دو دستی. محکم. حتی اگر شده خودت را هم سپرَش کردهای، نگذار قِل بخورد و از دستت بیفتد.
مثل وقتهایی که یک بچهی چند روزه را بغل میکنی؛ که حواست چهار چشمی به این است که مبادا آسیبی ببیند، مبادا کسی چیزی سمتش پرت کند یا خودت پات لیز بخورد یا سکندری بزنی و قِل بخورد از دستت بیفتد زمین.
مثل همان وقتها که ناجور حواست هست که هر اتفاقی افتاد، بچه چیزیش نشود، رؤیایت را ناجور بچسب. امیدت را از کف نده و بدان رؤیادزد زیاد هست. حواست باشد این تویی که نباید رؤیایت را دو دستی قِل بدهی از کفت و بگذاری برود...
.
۳.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.