نام فیک عشقنفرت
نام فیک: عشق/نفرت
Part: 16
مارا وسایلش رو داشت جمع میکرد و به شب فکر میکرد، دلشوره داشت خیلی...فکر میکرد قراره اتفاقی بیافته و اصلا هم دلش اروم نمیگرفت. ی دلش میگفت برو ی دلش میگفت نرو بین دوراهی بود. ساکشو بسته و یجایی گذاشت که خدمتکارا نبینن.
شب ساعت ۱۰ به یونا پیام داد که تا یکساعت دیگه بیاد دنبالش و یونا گفت برای چی و مارا هم گفت که زودتر برن بهتره یونا هم گفت باشه. بعد از اینکه شامش رو خورد به خونه نگاهی انداخت رفت بالا اونروز خالش رفته بود پیش دوستش و شب رو هم همونجا میموند برای همین فقط شب مارا و خدمتکارا و بادیگاردا بودند. یک ساعتی گذشته و یونا پیام داد که دو تا کوچه بالا تر منتظرشه مارا هم گفت که کمی صبر کنه طول میکشه تا بیاد. ساکش رو برداشت و رفت توی بالکن از سمت پله هایی که به بالکن راه داشتند رفت پایین. اونجا بادیگارد نبود چون مارا دستور داده بود که میخواد اون شب رو در بالکن باشه و فیلم ببینه و نمیخواد کسی اونجا باشه و ارامشش رو بهم بزنه برای همین کسی اونجا نبود. از پله های اومد پایین پشت اون درخت ی در بود که به بیرون راه داشت سریع خودش رو به درخت رسونده و درو باز کرد و رفت سمت ماشین یونا. نیم ساعتی طول کشید که مارا خودش رو به یونا برسونه و یونا هم نگرانه مارا شده بود که نکنه تهیونگ اومده باشه خونه یا گرفته باشنش و...تا اینکه مارا رو دید، بغلش کرد و ساکش رو گذاشت توی ماشینش و مارا که اومد سوار ماشین شه دید اون عروسکی که دوسش داره رو روی زمین انداخته رفت که برداره تهیونگ رو دید خوشبختانه تهیونگ یونا رو ندید، مارا به یونا پیامک داد که بهش دیگه پیام نده و بره از اون منطقه تا تهیونگ نبینتش. تهیونگ عصبانی شده بود خیلی توی اون تاریکی معلوم بود، تهیونگ اومد نزدیک مارا. مارا داد زد:
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
لایک: ۳۶
کامنت: ۳۰
Part: 16
مارا وسایلش رو داشت جمع میکرد و به شب فکر میکرد، دلشوره داشت خیلی...فکر میکرد قراره اتفاقی بیافته و اصلا هم دلش اروم نمیگرفت. ی دلش میگفت برو ی دلش میگفت نرو بین دوراهی بود. ساکشو بسته و یجایی گذاشت که خدمتکارا نبینن.
شب ساعت ۱۰ به یونا پیام داد که تا یکساعت دیگه بیاد دنبالش و یونا گفت برای چی و مارا هم گفت که زودتر برن بهتره یونا هم گفت باشه. بعد از اینکه شامش رو خورد به خونه نگاهی انداخت رفت بالا اونروز خالش رفته بود پیش دوستش و شب رو هم همونجا میموند برای همین فقط شب مارا و خدمتکارا و بادیگاردا بودند. یک ساعتی گذشته و یونا پیام داد که دو تا کوچه بالا تر منتظرشه مارا هم گفت که کمی صبر کنه طول میکشه تا بیاد. ساکش رو برداشت و رفت توی بالکن از سمت پله هایی که به بالکن راه داشتند رفت پایین. اونجا بادیگارد نبود چون مارا دستور داده بود که میخواد اون شب رو در بالکن باشه و فیلم ببینه و نمیخواد کسی اونجا باشه و ارامشش رو بهم بزنه برای همین کسی اونجا نبود. از پله های اومد پایین پشت اون درخت ی در بود که به بیرون راه داشت سریع خودش رو به درخت رسونده و درو باز کرد و رفت سمت ماشین یونا. نیم ساعتی طول کشید که مارا خودش رو به یونا برسونه و یونا هم نگرانه مارا شده بود که نکنه تهیونگ اومده باشه خونه یا گرفته باشنش و...تا اینکه مارا رو دید، بغلش کرد و ساکش رو گذاشت توی ماشینش و مارا که اومد سوار ماشین شه دید اون عروسکی که دوسش داره رو روی زمین انداخته رفت که برداره تهیونگ رو دید خوشبختانه تهیونگ یونا رو ندید، مارا به یونا پیامک داد که بهش دیگه پیام نده و بره از اون منطقه تا تهیونگ نبینتش. تهیونگ عصبانی شده بود خیلی توی اون تاریکی معلوم بود، تهیونگ اومد نزدیک مارا. مارا داد زد:
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
لایک: ۳۶
کامنت: ۳۰
- ۵۱۴
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط