دارک
ادامه داستان پست قبل . قسمت اخر این داستان.
رسید به روزی که پایین خونه داشتم سیگار میکشیدم که دیدم یکی میزنه رو سیگارم تا خاکستر سیگار بریزه و دو سه بار این کار رو کرد. فهمیدم اونه و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم و هرچی گفتم خودتو نشون بده ولی چیزی نشد تا همین چند وقت پیش خواب بودیم که از سمت خانومم همون صداهای ترسناک و قدیمی اومد و ولی من توجهی نکردم و خوابیدم.ولی فردا شب هم همون اتفاق افتاد و من رفتم پیش یه ملا و براش تعریف کردم اون یه پارچه سفید داد بهم گفت همیشه پیشت باشه وگرنه بازم هم همین اتفاقا میوفته برات.بعد از اون دیگه چیز خواستی ندیدم،ولی همسرم بهم میگفت بیا خونه رو عوض کنیم اینقدر اصرار کرد ک قبول کردم اون پارچه رو هم همونجا گذاشتم دوروز پیش نصفه شب گلاب به روتون دستشویی داشتم داشتم میرفتم ب سمت دستشویی یهو پام ب ی چیزی گیر کرد افتادم ضربه شدیدی ب سرم خورد خون از سرم میرف احساس ضعف و سرگیجه داشتم خیلی سرم درد میکرد پایین پامو نگاه کردم ببینم پام ب چی گیر کرده یهو میبینم ی سم بود ک پام بهش گیر کرد و افتادم چشام داشت سیاهی میرفت بالا سرمو نگا کردم ی هاله سیاه بود و تاریکی..وقتی بیدار شدم تویه بیمارستان بودم پرستار رو صدا کردم گفتم ک زنم رو بگو بیاد زنم که اومد بهش گفتم گوشیمو بده وقتی بهم داد زنگ زدم ب مولا بهش گفتم دوباره اومده سروقتم گفت مگه پارچه پیشت نیس؟بعد قضیه رو براش توضیح دادم گفت ی دعا هست ک از شرش همیشه خلاص میشی ولی من میمیرم اینقد بهش اصرار کردم ک قبول کرد تا همین امروز همه چی خوب بود تا اینکه دختر ملا بهم زنگ گفت پدرش فوت کرده.
پایان
رسید به روزی که پایین خونه داشتم سیگار میکشیدم که دیدم یکی میزنه رو سیگارم تا خاکستر سیگار بریزه و دو سه بار این کار رو کرد. فهمیدم اونه و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم و هرچی گفتم خودتو نشون بده ولی چیزی نشد تا همین چند وقت پیش خواب بودیم که از سمت خانومم همون صداهای ترسناک و قدیمی اومد و ولی من توجهی نکردم و خوابیدم.ولی فردا شب هم همون اتفاق افتاد و من رفتم پیش یه ملا و براش تعریف کردم اون یه پارچه سفید داد بهم گفت همیشه پیشت باشه وگرنه بازم هم همین اتفاقا میوفته برات.بعد از اون دیگه چیز خواستی ندیدم،ولی همسرم بهم میگفت بیا خونه رو عوض کنیم اینقدر اصرار کرد ک قبول کردم اون پارچه رو هم همونجا گذاشتم دوروز پیش نصفه شب گلاب به روتون دستشویی داشتم داشتم میرفتم ب سمت دستشویی یهو پام ب ی چیزی گیر کرد افتادم ضربه شدیدی ب سرم خورد خون از سرم میرف احساس ضعف و سرگیجه داشتم خیلی سرم درد میکرد پایین پامو نگاه کردم ببینم پام ب چی گیر کرده یهو میبینم ی سم بود ک پام بهش گیر کرد و افتادم چشام داشت سیاهی میرفت بالا سرمو نگا کردم ی هاله سیاه بود و تاریکی..وقتی بیدار شدم تویه بیمارستان بودم پرستار رو صدا کردم گفتم ک زنم رو بگو بیاد زنم که اومد بهش گفتم گوشیمو بده وقتی بهم داد زنگ زدم ب مولا بهش گفتم دوباره اومده سروقتم گفت مگه پارچه پیشت نیس؟بعد قضیه رو براش توضیح دادم گفت ی دعا هست ک از شرش همیشه خلاص میشی ولی من میمیرم اینقد بهش اصرار کردم ک قبول کرد تا همین امروز همه چی خوب بود تا اینکه دختر ملا بهم زنگ گفت پدرش فوت کرده.
پایان
۵.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.