یه رویا؟

روزی که باهات آشنا شدم،
مثل این بود که رویا پا گذاشت توی واقعیت،
مثل بوی بارون روی خاک تشنه،
مثل اولین پرتو آفتاب روی دلِ خسته‌م.

صدات توی گوشم افتاد مثل نغمه‌ای که همیشه دنبالش بودم،
و نگات…
یه پنجره بود به آرامشی که نمی‌دونستم دلم چقدر می‌خوادش.

اون لحظه، دنیا ایستاد یه نفس،
همه چی شد سکوت و تو…
و من فهمیدم، یه آشنا چطور می‌تونه همه دنیای آدم بشه.

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را — حافظ
دیدگاه ها (۰)

زیادی زود گذشت...

...

چرا؟ تو حتی با من خداحافظی نکردی....

بهم دروغ بگو؟

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط