زیادی زود گذشت...
کاش میشد برگشت،
به آن روزهای ساده و روشن،
روزهایی که مدرسه فقط کلاس نبود،
بهانهای بود برای با هم بودن، برای خندیدن کنار تو.
یادش بخیر...
وقتی با هم کنار پنجره مینشستیم
و برای آمدن زنگ تفریح لحظهشماری میکردیم،
وقتی حرفهای پنهانمان را
میان نگاه و لبخند، بیصدا به هم میگفتیم.
کاش هنوز دفتر خاطراتم،
بوی تو را میداد، بوی دوستیات را،
که مثل نسیم نرم بود و مثل آفتاب، گرم.
حالا که آن روزها مثل برگهای پاییزی افتادهاند،
تنها دلخوشم به خاطراتیست
که تو در آنی،
و لبخندت هنوز در ذهنم تکرار میشود
مثل زنگی که هرگز خاموش نمیشود...
به آن روزهای ساده و روشن،
روزهایی که مدرسه فقط کلاس نبود،
بهانهای بود برای با هم بودن، برای خندیدن کنار تو.
یادش بخیر...
وقتی با هم کنار پنجره مینشستیم
و برای آمدن زنگ تفریح لحظهشماری میکردیم،
وقتی حرفهای پنهانمان را
میان نگاه و لبخند، بیصدا به هم میگفتیم.
کاش هنوز دفتر خاطراتم،
بوی تو را میداد، بوی دوستیات را،
که مثل نسیم نرم بود و مثل آفتاب، گرم.
حالا که آن روزها مثل برگهای پاییزی افتادهاند،
تنها دلخوشم به خاطراتیست
که تو در آنی،
و لبخندت هنوز در ذهنم تکرار میشود
مثل زنگی که هرگز خاموش نمیشود...
- ۷۴۱
- ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط