چرا؟ تو حتی با من خداحافظی نکردی....
تو حتی خداحافظی هم نکردی...
نه دستی، نه نگاهی، نه حتی یک واژهی سرد
فقط رفتی
مثل سایهای که بیخبر از دیوار دل میگذرد
و من…
ماندم میان هزار احتمال
میان هزار چرا
نمیدانستم آخرین حرفت کی بود
نمیدانستم آخرین نگاهت کدام
و این «ندانستن» از نبودنت تلختر بود
چه ساده دل بریدی،
چه بیصدا فراموش کردی
انگار نه انگار روزی، تمام دنیای هم بودیم
انگار نه انگار دلم را با تو بافتم
نخ به نخ، امید به امید
و حالا
فقط جای خالی تو مانده
و یک خداحافظی که هرگز گفته نشد...
---
و سهراب چه زیبا گفت:
«کسی که با تو میماند، بیآنکه سخنی بگوید،
تو را فهمیده است...
و کسی که بیخداحافظی میرود،
تو را نخواسته است...»
نه دستی، نه نگاهی، نه حتی یک واژهی سرد
فقط رفتی
مثل سایهای که بیخبر از دیوار دل میگذرد
و من…
ماندم میان هزار احتمال
میان هزار چرا
نمیدانستم آخرین حرفت کی بود
نمیدانستم آخرین نگاهت کدام
و این «ندانستن» از نبودنت تلختر بود
چه ساده دل بریدی،
چه بیصدا فراموش کردی
انگار نه انگار روزی، تمام دنیای هم بودیم
انگار نه انگار دلم را با تو بافتم
نخ به نخ، امید به امید
و حالا
فقط جای خالی تو مانده
و یک خداحافظی که هرگز گفته نشد...
---
و سهراب چه زیبا گفت:
«کسی که با تو میماند، بیآنکه سخنی بگوید،
تو را فهمیده است...
و کسی که بیخداحافظی میرود،
تو را نخواسته است...»
- ۷۳۵
- ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط