🌱
🌱
زمینگیرت شدهام، چقدر درد میکنی تو در من! نفسم بالا نمیآید انگار دستهایت را رویِ قفسه سینهام گذاشتهای و بیامان فشارش میدهی.. من مبتلایت شدهام، دردت را میکشم، مرضات در من سرایت کرده، هر روز ورقی از قرصها را میبلعم تا تسکینات دهم در خودم، نه آنکه از خودم برانمات، بلکه تنها تو را از روزی به روزی دیگر میکشانم.. تو چونان زخمی در من سر باز کردهای که مداوایش برایم میسر نیست.. من نالۀ تو را سر میدهم هر دم.. تو در من به تقلایی بدل شدهای که شبهایم را به درهم پیچیدن در خودم، در تو، در آن سوزشی که در سینهام کاشتهای میآلاید...
حالا تو دردم شدهای و من بیمارت، تو در منی و من مبتلایت.. نمیتوانم جبرانات کنم، تلافیات ممکن نیست، من هربار چراغ را خاموش میکنم و رنجِ تو را آرام میبوسم، مبادا از من کوچ کنی و بیهوا التیامم دهی.. رنگِ پریدهام بویِ تو را میدهد، من در بسترم از دردِ تو در خودم محافظت میکنم.. دردِ تو در من درد میکند، امّا من هزاران بار دریافتهام که تسکینِ من در آن دردِ بیدرمانیست که تو در من کاشتهای..
من، تو و این بستر.. چه معاشقۀ دردآگینیست وقتی که در تو میلولم و زخمهایت را در خودم میجویم.. تو چه میدانی که زخمهایت چه میکند با من! من هر صبح حالِ خودم را میپرسم، مبادا دردِ تو از من رفته باشد، مبادا مداوا شده باشم و تو از من انکار شده باشی.. این التهابِ توست که من در خودم یافتهام.. حالا من سیمایِ رنجورم را مدیونِ توام، این دردِ مزمن و آن کبودی پایِ چشمهایم را.. تو در من همیشگی شدهای و من زندهام به دردِ تو، به دردِ تو، به دردِ تو...
#حسام_محمدی
.
.
.
.
#Tak_setareh★
زمینگیرت شدهام، چقدر درد میکنی تو در من! نفسم بالا نمیآید انگار دستهایت را رویِ قفسه سینهام گذاشتهای و بیامان فشارش میدهی.. من مبتلایت شدهام، دردت را میکشم، مرضات در من سرایت کرده، هر روز ورقی از قرصها را میبلعم تا تسکینات دهم در خودم، نه آنکه از خودم برانمات، بلکه تنها تو را از روزی به روزی دیگر میکشانم.. تو چونان زخمی در من سر باز کردهای که مداوایش برایم میسر نیست.. من نالۀ تو را سر میدهم هر دم.. تو در من به تقلایی بدل شدهای که شبهایم را به درهم پیچیدن در خودم، در تو، در آن سوزشی که در سینهام کاشتهای میآلاید...
حالا تو دردم شدهای و من بیمارت، تو در منی و من مبتلایت.. نمیتوانم جبرانات کنم، تلافیات ممکن نیست، من هربار چراغ را خاموش میکنم و رنجِ تو را آرام میبوسم، مبادا از من کوچ کنی و بیهوا التیامم دهی.. رنگِ پریدهام بویِ تو را میدهد، من در بسترم از دردِ تو در خودم محافظت میکنم.. دردِ تو در من درد میکند، امّا من هزاران بار دریافتهام که تسکینِ من در آن دردِ بیدرمانیست که تو در من کاشتهای..
من، تو و این بستر.. چه معاشقۀ دردآگینیست وقتی که در تو میلولم و زخمهایت را در خودم میجویم.. تو چه میدانی که زخمهایت چه میکند با من! من هر صبح حالِ خودم را میپرسم، مبادا دردِ تو از من رفته باشد، مبادا مداوا شده باشم و تو از من انکار شده باشی.. این التهابِ توست که من در خودم یافتهام.. حالا من سیمایِ رنجورم را مدیونِ توام، این دردِ مزمن و آن کبودی پایِ چشمهایم را.. تو در من همیشگی شدهای و من زندهام به دردِ تو، به دردِ تو، به دردِ تو...
#حسام_محمدی
.
.
.
.
#Tak_setareh★
۱۹.۳k
۰۲ آذر ۱۴۰۰