🌱
🌱
می دانی من شب را بیشتر از روز دوست دارم، اگرچه با من قدری نامهربان است، اما مرا به خودِ خودم وا می گذارد، گوشه ای می نشیند و بی آنکه مزاحمم شود جراحت های شبانه ام را می شمارد.. یکبار خواستم تمام این جراحت ها را با یک فنجان قهوه اندازه بگیرم، به نیمه نرسیده، اعداد را فراموش کردم...
آخر، من زخم هایم را هر شب به وقتِ تنهایی تیغ می زنم، از گشودن شان زجر بیشتری عایدم می شود، گاه من خودم را شقه شقه می کنم تا در میان این تکه های بی مصرف، آن قطعه لعنتی را پیدا کنم، همان قطعه ای که هر شب، همزمان با صدای جیرجیرک ها مرا از درون متلاشی می کند...
و حزن غم انگیز دوست داشتنت را با صدای جیرجیرک ها برایم به ارمغان می آورد...
صبحگاهان دوباره در مقابلِ نورِ خورشید ولو می شوم، تا کمی اِلتیام نصیبم شود، خودم را برای یک شبِ دیگر آماده می کنم، تا قبل از غروبِ خورشید، حسابی با خودم صحبت میکنم، دلگرمی هایی به خودم می دهم تا آمادگی این میهمانی شبانه را داشته باشم... آخر من، زخم هایم را هر شب با ناخن هایم مجروح می کنم، خوب می دانم که نباید فراموش شان کنم، همان دردهای لعنتی را که از کودکی با خود به همراه دارم..
یکبار نیمه شب من مرگ را تجربه کردم، اندکی در قفسه سینه احساسِ درد داشتم و چشم هایم بجایِ آنکه رو به بیرون باشند، اینبار رو به درون بودند، من درونِ خودم را می دیدم.. به غیر از یک دلتنگی عمیق که همچون کلافی در هم پیچیده بود،هیچ چیز دیگری نبود، از دیواره های بدنم که به شدت مجروح بود، خون چکه می کرد و صدای ناله ای که در من می پیچید..
من اینبار یک تنه شاهدِ تمامِ دردهایم بودم، قلبم هر چند ثانیه یکبار تکانی به خودش می داد و خون های بیشتری بر دیواره بدنم می پاشید، به گمانم اینکار را می کرد تا زخم های درونی من تازه بمانند، آن لحظه بود که برای اولین بار، آرزویی کردم، کاش بجای چشم هایم، این دندان هایم بودند که رو به درون می بودند، تا من این قلبِ لعنتی را تکه تکه می کردم...
#حسام_محمدی
#Tak_setareh★
می دانی من شب را بیشتر از روز دوست دارم، اگرچه با من قدری نامهربان است، اما مرا به خودِ خودم وا می گذارد، گوشه ای می نشیند و بی آنکه مزاحمم شود جراحت های شبانه ام را می شمارد.. یکبار خواستم تمام این جراحت ها را با یک فنجان قهوه اندازه بگیرم، به نیمه نرسیده، اعداد را فراموش کردم...
آخر، من زخم هایم را هر شب به وقتِ تنهایی تیغ می زنم، از گشودن شان زجر بیشتری عایدم می شود، گاه من خودم را شقه شقه می کنم تا در میان این تکه های بی مصرف، آن قطعه لعنتی را پیدا کنم، همان قطعه ای که هر شب، همزمان با صدای جیرجیرک ها مرا از درون متلاشی می کند...
و حزن غم انگیز دوست داشتنت را با صدای جیرجیرک ها برایم به ارمغان می آورد...
صبحگاهان دوباره در مقابلِ نورِ خورشید ولو می شوم، تا کمی اِلتیام نصیبم شود، خودم را برای یک شبِ دیگر آماده می کنم، تا قبل از غروبِ خورشید، حسابی با خودم صحبت میکنم، دلگرمی هایی به خودم می دهم تا آمادگی این میهمانی شبانه را داشته باشم... آخر من، زخم هایم را هر شب با ناخن هایم مجروح می کنم، خوب می دانم که نباید فراموش شان کنم، همان دردهای لعنتی را که از کودکی با خود به همراه دارم..
یکبار نیمه شب من مرگ را تجربه کردم، اندکی در قفسه سینه احساسِ درد داشتم و چشم هایم بجایِ آنکه رو به بیرون باشند، اینبار رو به درون بودند، من درونِ خودم را می دیدم.. به غیر از یک دلتنگی عمیق که همچون کلافی در هم پیچیده بود،هیچ چیز دیگری نبود، از دیواره های بدنم که به شدت مجروح بود، خون چکه می کرد و صدای ناله ای که در من می پیچید..
من اینبار یک تنه شاهدِ تمامِ دردهایم بودم، قلبم هر چند ثانیه یکبار تکانی به خودش می داد و خون های بیشتری بر دیواره بدنم می پاشید، به گمانم اینکار را می کرد تا زخم های درونی من تازه بمانند، آن لحظه بود که برای اولین بار، آرزویی کردم، کاش بجای چشم هایم، این دندان هایم بودند که رو به درون می بودند، تا من این قلبِ لعنتی را تکه تکه می کردم...
#حسام_محمدی
#Tak_setareh★
۳۰.۶k
۰۲ آذر ۱۴۰۰