شعر خوانی رشید کاکاوند از اخوان ثالث
آنگاه پس از تندر
نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این
میرنده تن غمناک می نالد
وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می مالد
آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
از روبرو می آید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی که می بینم
بازست ، اما پنجه ای
خونین که پیدا نیست
از کیست
تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
قهقاه می خندد
وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب
می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاتب
من به خیالم می پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این
کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانه ی همسایه می دیدم
شاید چراغان بود ، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن ، باری
بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرینآبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
ناگه
زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پاره ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت : این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه ؟
#کتاب_باز#شعر#روخوانی#ادبیات#زبان_فارسی#شب_شعر#رشیدکاکاوند#هزارویکشعر#روانخوانی#اخوان_ثالث#شعرنو#دوبیتی#شعرزیبا#اندیشه
نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این
میرنده تن غمناک می نالد
وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می مالد
آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
از روبرو می آید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی که می بینم
بازست ، اما پنجه ای
خونین که پیدا نیست
از کیست
تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
قهقاه می خندد
وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب
می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاتب
من به خیالم می پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این
کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانه ی همسایه می دیدم
شاید چراغان بود ، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن ، باری
بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرینآبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
ناگه
زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پاره ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت : این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه ؟
#کتاب_باز#شعر#روخوانی#ادبیات#زبان_فارسی#شب_شعر#رشیدکاکاوند#هزارویکشعر#روانخوانی#اخوان_ثالث#شعرنو#دوبیتی#شعرزیبا#اندیشه
۳۳.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.