یک جایی از زندگیت هم هست که رو به خودت می ایستی، با دقت خ
یک جایی از زندگیت هم هست که رو به خودت میایستی، با دقت خودت را نگاه میکنی، رد اتفاقها را روی صورتش و دلش پیدا میکنی، دلت به حال خودت میسوزد، خودت را بغل میکنی، نوازش میکنی، میگذاری خودت روی شانهات گریه کند، و بعد که آرام شد برایش توضیح میدهی که در همه اتفاقهایی که رخ داده، در همه عذابهای کشدار ممتد، در همه جنونهای ادواری و مستمر، ردپای مشترک یک نفر دیده می شود، خودت. بعد که خودت مخالفت میکند، بی رحم میشوی و اشتباهاتش را، کاستیهایش را یادآوری میکنی وقانعش میکنی. خودت، طفلک بیچاره، لال میشود و میخزد در پستوهای غار نمورش، روزه سکوت میگیرد و به بارانهایی که نبارید فکر میکند، به سفرهایی که نرفت، به بوسههایی که رخ نداد، به لبخندهایی که دریغ شد، به دلهایی که شکست، به زخمهای دل و تن و جانش. و کم کم همانجا بیبوسه و بیآغوش و بیبخشش منقرض میشود.
شب است. تو خودت را همانجا رها میکنی، و میروی مثل یک روح بی نام و نشان آواره کوچهها شوی و قدم بزنی. توی گوشت صدای خواننده میآید که دارد شعر سیدمهدی موسوی را میخواند: باختم، مثل بچه ای مغرور، توی جدی ترین بازی ها ....
شب است. تو خودت را همانجا رها میکنی، و میروی مثل یک روح بی نام و نشان آواره کوچهها شوی و قدم بزنی. توی گوشت صدای خواننده میآید که دارد شعر سیدمهدی موسوی را میخواند: باختم، مثل بچه ای مغرور، توی جدی ترین بازی ها ....
۱۵.۲k
۰۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.