p

p23
۳روز بعد
همه دور هم تو حیاط جمع شده بودن و داشتن مشروب میخوردن و تصمیم میگرفتن با چی برگردن
🐨 پس جیمین و لیلیا(دوست دختر جیمین) با تهیونگ و هه جا(دوست دختر تهیونگ) با مترو برمیگردن
منو یونگی نانسی(همسر نامجوپ) جینو هیونا(همسر جین)با هواپیما و کوکو ات هوسوک و فیمی(نامزد هوپی)با ماشین درسته
همه باهم:بله بله
لیلیا:نخود نخود هرکه رود خانه خود شد
فیلمی:صحیح
م.ک:پس اخرین شب تونه اره؟ دلم براتون تنگ میشه
پ.ک:ولی نگا چقد بزرگ شدن اخرین بار که اومدن پیشمون همشون سینگل بدبخت بودن الان همشون دم بختن بجز یونگی و پسر شاسگول من و دخترم ات
ات لبخندی زد و گفت
+نگران یونگی نباشین اونم دم بخته
🐱خفه شو
🐿اوووو به ماعم بگین
+یونگی از دوستم شی نا خوشش میاد
با جمله ات یهو حیاط ترکید و همه شروع کردن به جیغو داد زدن
🐱 مثلا گفتم به کسی نگو

+چیه؟ نکنه میخواستی تا ابد به کسی نگی الانم وقتی برگشتی سئول تو اولین فرصت میری باهاش بیرون من رو دوستم غیرتیم هر چه زودتر باید به هم محرم شین
🐯بعد تو کوک ۴ یا ۵ساله بهَم محرم نشدین
+تو یکی خفه همه ریز خنده ای کردن و مشغول نوشیدنی خوردن شدن و اون شبم مثل تموم شبای گذشته تو شیرینی ارامش... گذشت
ویو صبح
م.ک:نبینم میرید بعد سالها برمیگردیدا
که همه یهو مامان کوک رو بغل کردن و یکی یکی خداحافظی کردن
و راه افتادن
ویو سئول چند هفته بعد شرکت ات
+خب میشنوم
*چی رو؟
+از تو بعیده همینجوری بعد چند سال پاشی بیای دیدنم بگو چی میخوای
* نمیتونم به دیدن دخترم بیام؟
+دختری که ول کردی اونم تو خیابونا نه نمیتونی الانم حرفی داری بفرما بگو نداری بفرما برو چون کار دارم
مادر ات سرفه ای کرد و با جدیت گفت
*شوهرم بچه میخواد برای ارثاش منم نمیتونم بچه دار شم میخوام بیای و بچه قانونی شوهرم شی
+و چی شده که فک کردی این کارو میکنم؟
*من مادرتم باید به حرفم گوش کنی
+من تو این چند سال گذشته حتی یک بارم بهت فک نکردم صدات قیافت داشت از یادم میرفت که بدبختانه دوباره به یادم اوردی
مادر ات کمی اومد جلو و دست ات رو گرفت که ات پسش زد
+اون دستای کثیفتو به من نزن
*چرا کثیفن؟ چون خون پدرت اغشتشون بود ولی یادت نرفته که توعم بدون توجه پا شدی و رفتی حتی یه نگاهم به جنازش ننداختی
+تو ی قاتل عوضی که به هیچ کس رحم نمیکنه حتی به بچش بعد من کثیف شدم بهتره همین الان پاشی بری تا نگفتم بندازنت بیرون


در کامنتا
دیدگاه ها (۵)

p24ویو چند روز بعد ات روی مبل بزرگ عمارت شوهر مادرش نشسته بو...

p24ویو چند روز بعد ات روی مبل بزرگ عمارت شوهر مادرش نشسته بو...

ادامه p22ویو صبحساعت حدود ۹صبح بود همه یکی یکی داشتن بیدار م...

p22ساعت حدود ۴صبح بود ات روی نیمکت چوبی که داخل حیاط بود نشس...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۱#

دوست دختر مافیا🍷P5, 6ات : چی بابا(بغض) یونگی: هوم فکر خوبیه ...

عشق ممنوع

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط