p
p22
ساعت حدود ۴صبح بود ات روی نیمکت چوبی که داخل حیاط بود نشسته بود و به ستاره ها نگاه میکرد باد سردی میوزید و باعث لرزش تن ات میشد ولی به خاطر فنجون چای گرمی که با دستاش گرفته بود باعث گرم شدن دلش میشد همینطوری که غرق ستاره های ود مادر کوک از کنار پنجره ات رو دید و اروم به سمتش رفت
م.ک:چرا بیداری عزیزم، چیزی شده؟
+اوه نه چیزی نشده فقط یاد گذشته افتادم
مادر کوک کنار ات نشست و دست ات رو گرفت
م.ک:کوک بهم گفته گذشته سخت و تلخی داشتی
+درسته ولی مهم اینه ک قبولش کردم
م.ک:ات مادر پدرت کجان؟
ات به دستگاه ها نگاه کرد و درحالی کن غم توی چشماش خودشو نشون میداد با صدای ارومی گفت
+پدرم مرده، مادرم ولم کرده
قلب مادر کوک به درد اومد دستشو به پشت ات کشید و چیزی نگفت که ات برگشت بهش نگاه کرد و دستاشو گرفت
+شما بهم حس ی مادر رو میدین ممنون ک باهام مهربونین
مادر کوک لبخند زد ولی طولی نکشید که لبخندش محو شد و با صدای جدی تر گفت
م.ک:ات، تو کوک رو دوست داری؟
ات تو چشماش نگاه کرد و گفت
+اگه دوسش نداشتم الان اینجا نبودم
م.ک:ولی فاصله سنیتون منو میترسونه میدونی که ۱۱سال تفاوت سنی چیز کمی نیست
+منو سنمون نمیترسونه یا حرفای مردم و یا هر چیز دیگه ای تنها چیزی ک منم میترسونه اون چیزی که تو قلب کوکه عشق نباشه فقط همین
مادر کوک با اینکه شک داشت و انگار که نمیتونست اعتماد کنه به ات از جاش پاشد
م.ک:زیاد بیدار نمون برو به خواب
و بعد حرفش رفت اتم بعد تموم کردن چاییش رفت اتاق خوابش و از میون اون همه دختر رد شد و به جاش رسیدو خوابید( به خاطر کمبود جا و تعداد زیاد ادم دخترا تو اتاق ات بودن پسرا تو اتاق کوک)
از زبان کوک
با لقدی که از طرف جیمین خورد تو صورتم از خواب پا شدم از جام پاشدم و به پسرا که مثل حیونا خوابیدن نگاه کردم هوا هنوز تاریک بود نگاه ساعت کردم چهار صبح بود از جام پا شدم برم هوا بخورم که دیدم مامانمو ات دارن حرف میزنن که وایسادم ببینم چی میگن
...
بعد جمله اخر ات به خودم شک کردم و یه جورایی الان خیلی گیج تر از قبلم
ساعت حدود ۴صبح بود ات روی نیمکت چوبی که داخل حیاط بود نشسته بود و به ستاره ها نگاه میکرد باد سردی میوزید و باعث لرزش تن ات میشد ولی به خاطر فنجون چای گرمی که با دستاش گرفته بود باعث گرم شدن دلش میشد همینطوری که غرق ستاره های ود مادر کوک از کنار پنجره ات رو دید و اروم به سمتش رفت
م.ک:چرا بیداری عزیزم، چیزی شده؟
+اوه نه چیزی نشده فقط یاد گذشته افتادم
مادر کوک کنار ات نشست و دست ات رو گرفت
م.ک:کوک بهم گفته گذشته سخت و تلخی داشتی
+درسته ولی مهم اینه ک قبولش کردم
م.ک:ات مادر پدرت کجان؟
ات به دستگاه ها نگاه کرد و درحالی کن غم توی چشماش خودشو نشون میداد با صدای ارومی گفت
+پدرم مرده، مادرم ولم کرده
قلب مادر کوک به درد اومد دستشو به پشت ات کشید و چیزی نگفت که ات برگشت بهش نگاه کرد و دستاشو گرفت
+شما بهم حس ی مادر رو میدین ممنون ک باهام مهربونین
مادر کوک لبخند زد ولی طولی نکشید که لبخندش محو شد و با صدای جدی تر گفت
م.ک:ات، تو کوک رو دوست داری؟
ات تو چشماش نگاه کرد و گفت
+اگه دوسش نداشتم الان اینجا نبودم
م.ک:ولی فاصله سنیتون منو میترسونه میدونی که ۱۱سال تفاوت سنی چیز کمی نیست
+منو سنمون نمیترسونه یا حرفای مردم و یا هر چیز دیگه ای تنها چیزی ک منم میترسونه اون چیزی که تو قلب کوکه عشق نباشه فقط همین
مادر کوک با اینکه شک داشت و انگار که نمیتونست اعتماد کنه به ات از جاش پاشد
م.ک:زیاد بیدار نمون برو به خواب
و بعد حرفش رفت اتم بعد تموم کردن چاییش رفت اتاق خوابش و از میون اون همه دختر رد شد و به جاش رسیدو خوابید( به خاطر کمبود جا و تعداد زیاد ادم دخترا تو اتاق ات بودن پسرا تو اتاق کوک)
از زبان کوک
با لقدی که از طرف جیمین خورد تو صورتم از خواب پا شدم از جام پاشدم و به پسرا که مثل حیونا خوابیدن نگاه کردم هوا هنوز تاریک بود نگاه ساعت کردم چهار صبح بود از جام پا شدم برم هوا بخورم که دیدم مامانمو ات دارن حرف میزنن که وایسادم ببینم چی میگن
...
بعد جمله اخر ات به خودم شک کردم و یه جورایی الان خیلی گیج تر از قبلم
- ۵.۳k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط