گاهی آنقدر عذاب می کشی و آنقدر به نقطه ی ذوب و انجماد مد

گاهی آنقدر عذاب می کشی و آنقدر به نقطه ی ذوب و انجمادِ مداوم می رسی ؛ که سنگِ صبر و طاقتت می شکند ، ناگهان قیدِ همه چیز را می زنی و بی خیالِ خواستن ها ، داشتن ها و رسیدن ها می شوی ...
از این نقطه تا نقطه ی بی تفاوت شدن به چیزها و آدم هایی که روزی برای داشتن و به دست آوردنشان آسمان را به زمین می دوختی ؛ راه زیادی نیست .
به این نقطه که رسیدی ؛ یادگرفته ای که نه هیچ چیز و نه هیچکس ارزشِ این را ندارد که بخاطرش به خودت سخت بگیری و لحظه ها را به کامِ احساست تلخ کنی ، آسوده و آرام ، در جاده ی زندگی ات قدم می زنی ؛ بی آنکه به فکرِ بی مهریِ کسی باشی و در حسرتِ نداشتنِ چیزی ...
اهمیت نمی دهی به خیلی چیزها ... دلخوشی های ساده ی هرروزه ات را در آغوش می گیری و با تمامِ هوش و منطق و حواست ؛ در آرامشی تدریجی ، زندگی می کنی .
دیدگاه ها (۹)

عشقِ تومثل هواے دَم صبح است ؛تازه اَم مے ڪند ..!ڪافیست ڪمے ت...

پُریم ...از سوال هایی که یک نفرجوابی برایشان داشتو بی جوابما...

همین که دوم شخصِ مفرد خطاب شدی بدان قضیه دارد جدی میشود!همین...

پاییز را دوست دارم… ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ! ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ...

چند ده سال بعد شده. تنها در ساحل خلوت نوشهر قدم می زنی. با خ...

پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط