ارباب.جذاب.من✨♥️
#ارباب.جذاب.من✨♥️
#part_2
#دیانا
من ازش متنفرم مامان میفهمی متنفرم
مامانم تا اومد حرفی بزنه ک یهو ... (یه کوچولو هیجان😌😂)
#ارسلان
رفتم تو اتاقم محکم در رو بستم قرار بود این دختره و من باهم ازدواج کنیم البته به زور حتما اون دختره ک حتی اسمشم نمیدونم فکر کرده من انتخابش کردم کل مردم روستا این فکر رو میکنن ولی از واقعیت خبر ندارن از این اجبار خبر ندارن
تو فکر و خیال بودم ک صدای در اومد.
ارسلان:بیا تو
خدمت کار اومد داخل اتاق
خدمتکار: آقا ناهار حاضره.
ارسلان: میل ندارم برو تو
خدمت کار: ولی خانم بزرگ گفتن حتما شما سر ناهار باشید
ارسلان: ای بابا باشه برو بیرون
پاشدم رفتم سمت کمدم لباس هام رو عوض کردم رفتم در رو باز کردم ک خواهرم رستا پرت شد تو بغلم (بچها مطمئن نیستم ک ارسلان خواهر داره یا اگه داره اسمش چیه حالا دیگه رمانه واقعیت نداره🙂✨)
ارسلان: چی میخوای فضول خانم
رستا:عه چیزه داداش راستش چیزه
با خنده گفتم:چیزه؟
رستا:چیزه آهان اره برای ناهار اومدم صدات کنم
ارسلان : فضول خانم اولن ک خدمت کار اومدن صدا کرد دومن فال گوش وایساده بودی آخه مگ اینجا کی هس که من بخوام باهاش صحبت کنم
رستا:ای بابا داداش ول کن آخه قبلا سابقه داشتی بزنی آینه اتاقت رو بشکنی الانم عصبی بودی گفتم شاید دوباره این کار رو کنی اره دیگه من برم
ارسلان:وایسا باهم بریم
رفتیم سر میز ناهار نشستیم مامانم و مامان بزرگم نشسته بودن
#ادامه.دارد.✨😌
#رمان.واقعیت.ندارد
لایک هارو به ۵ برسونيد ۵ لایک خیلی کمه ولی برای شروع کار خوبه نظراتتون هم بدید خفن ترین ها😃💕
#part_2
#دیانا
من ازش متنفرم مامان میفهمی متنفرم
مامانم تا اومد حرفی بزنه ک یهو ... (یه کوچولو هیجان😌😂)
#ارسلان
رفتم تو اتاقم محکم در رو بستم قرار بود این دختره و من باهم ازدواج کنیم البته به زور حتما اون دختره ک حتی اسمشم نمیدونم فکر کرده من انتخابش کردم کل مردم روستا این فکر رو میکنن ولی از واقعیت خبر ندارن از این اجبار خبر ندارن
تو فکر و خیال بودم ک صدای در اومد.
ارسلان:بیا تو
خدمت کار اومد داخل اتاق
خدمتکار: آقا ناهار حاضره.
ارسلان: میل ندارم برو تو
خدمت کار: ولی خانم بزرگ گفتن حتما شما سر ناهار باشید
ارسلان: ای بابا باشه برو بیرون
پاشدم رفتم سمت کمدم لباس هام رو عوض کردم رفتم در رو باز کردم ک خواهرم رستا پرت شد تو بغلم (بچها مطمئن نیستم ک ارسلان خواهر داره یا اگه داره اسمش چیه حالا دیگه رمانه واقعیت نداره🙂✨)
ارسلان: چی میخوای فضول خانم
رستا:عه چیزه داداش راستش چیزه
با خنده گفتم:چیزه؟
رستا:چیزه آهان اره برای ناهار اومدم صدات کنم
ارسلان : فضول خانم اولن ک خدمت کار اومدن صدا کرد دومن فال گوش وایساده بودی آخه مگ اینجا کی هس که من بخوام باهاش صحبت کنم
رستا:ای بابا داداش ول کن آخه قبلا سابقه داشتی بزنی آینه اتاقت رو بشکنی الانم عصبی بودی گفتم شاید دوباره این کار رو کنی اره دیگه من برم
ارسلان:وایسا باهم بریم
رفتیم سر میز ناهار نشستیم مامانم و مامان بزرگم نشسته بودن
#ادامه.دارد.✨😌
#رمان.واقعیت.ندارد
لایک هارو به ۵ برسونيد ۵ لایک خیلی کمه ولی برای شروع کار خوبه نظراتتون هم بدید خفن ترین ها😃💕
۴۲.۲k
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.