True love or fear
True love or fear
Part 20
من:از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم
نگرانش بودم اما بهتر بود یکم ازش فاصله بگیرم تا اروم بشه
دلم میخواست با یکی حرف بزنم تنها کسی که همیشه به حرفام گوش میداد و جونگ کوک رو خوب میشناخت یونگی بود کتم رو پوشیدم ،کلاهم رو گذاشتم سرم و از ساختمون خارج شدم
حدس می زدم تو کاخ باشه
پس معطل نکردم و رفتم اونجا
درو باز کردم و وارد شدم
یکم اطرافو نگاه کردم تا پیداش کنم
اما اثری ازش نبود
از یه دختر که اونجا کار میکرد سراغ یونگی رو گرفتم که گفت همین ۱۰دقیقه پیش کاخو ترک کرده
ازش تشکر کردم و از کاخ خارج شدم
اگه ۱۰دقیقه پیش از اینجا رفته پس نمیتونه خیلی دور شده باشه
همینطور که داشتم راه میرفتم و اطرافمو نگاه میکردم یهو یکی اسممو صدا زد
از صداش فهمیدم که یونگیه
من:او اینجایی میدونی چقدر دنبالت گشتم
یونگی:خیلی خب دختر اروم باش حالا که پیدام کردی
البته من پیدات کردم( خنده)
من:یااا
یونگی:خیلی خب ... حالا، مشکلی پیش اومده؟
من:باید باهات حرف بزنم
یونگی:درباره جونگ کوک...!!
من:هوم
یونگی:اهه.. دنبالم بیا
از دید انا
رفتیم تو یه کوچه خلوت و نشستیم رو یه سکو
یونگی:میشنوم..
بعد از اینکه انا همه ماجرا رو برای یونگی تعریف میکنه
یونگی:که اینطور... نمیدونم چی بگم
اینطور که گفتی نشون میده که جونگ کوک اصلا تمایلی به برگشتن نداره
من:هوم.. همینطوره
اون نمیخواد قبول کنه که این هیولایی که الان هست خود واقعیش نیست
انگار خودشو فراموش کرده
یونگی:دقیقا..
من:نمیدونم چیکار کنم ... اههههه
یونگی:فقط یه راه داره
من:چه راهی؟!
یونگی:باید بریم پیش جادوگر
من:جادوگر؟
یونگی:هوم... اگه قرار باشه کسی بهمون کمک کنه اونه
من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم
اگه اینطوره که میگی باشه
Part 20
من:از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم
نگرانش بودم اما بهتر بود یکم ازش فاصله بگیرم تا اروم بشه
دلم میخواست با یکی حرف بزنم تنها کسی که همیشه به حرفام گوش میداد و جونگ کوک رو خوب میشناخت یونگی بود کتم رو پوشیدم ،کلاهم رو گذاشتم سرم و از ساختمون خارج شدم
حدس می زدم تو کاخ باشه
پس معطل نکردم و رفتم اونجا
درو باز کردم و وارد شدم
یکم اطرافو نگاه کردم تا پیداش کنم
اما اثری ازش نبود
از یه دختر که اونجا کار میکرد سراغ یونگی رو گرفتم که گفت همین ۱۰دقیقه پیش کاخو ترک کرده
ازش تشکر کردم و از کاخ خارج شدم
اگه ۱۰دقیقه پیش از اینجا رفته پس نمیتونه خیلی دور شده باشه
همینطور که داشتم راه میرفتم و اطرافمو نگاه میکردم یهو یکی اسممو صدا زد
از صداش فهمیدم که یونگیه
من:او اینجایی میدونی چقدر دنبالت گشتم
یونگی:خیلی خب دختر اروم باش حالا که پیدام کردی
البته من پیدات کردم( خنده)
من:یااا
یونگی:خیلی خب ... حالا، مشکلی پیش اومده؟
من:باید باهات حرف بزنم
یونگی:درباره جونگ کوک...!!
من:هوم
یونگی:اهه.. دنبالم بیا
از دید انا
رفتیم تو یه کوچه خلوت و نشستیم رو یه سکو
یونگی:میشنوم..
بعد از اینکه انا همه ماجرا رو برای یونگی تعریف میکنه
یونگی:که اینطور... نمیدونم چی بگم
اینطور که گفتی نشون میده که جونگ کوک اصلا تمایلی به برگشتن نداره
من:هوم.. همینطوره
اون نمیخواد قبول کنه که این هیولایی که الان هست خود واقعیش نیست
انگار خودشو فراموش کرده
یونگی:دقیقا..
من:نمیدونم چیکار کنم ... اههههه
یونگی:فقط یه راه داره
من:چه راهی؟!
یونگی:باید بریم پیش جادوگر
من:جادوگر؟
یونگی:هوم... اگه قرار باشه کسی بهمون کمک کنه اونه
من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم
اگه اینطوره که میگی باشه
۱۹.۴k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.