من نه فقط خسته بلکه تلخکام هم هستم و این تلخکامی هم امر

من نه فقط خسته، بلکه تلخکام هم هستم، و این تلخکامی هم امری ناشناخته است. من از شدت ترس در حاشیه‌ی اشک جا گرفته‌ام – نه از آن اشک‌هایی که انسان می‌تواند از دیده جاری سازد، بلکه اشکی که انسان مانع جاری شدنش می‌شود، اشک بیماران روان، و نه دردی قابل لمس.
این همه مدت زیسته‌ام بی‌آن‌که زندگی کرده باشم! این همه فکر کرده‌ام بی‌آن‌که فکر کرده باشم! دنیای خیره‌ی اعمال خشونت و ماجراهای سکون تجربه‌ها بر وجودم سنگینی می‌کند. من از همه‌ی این‌ها که هرگز سهمی نداشتم و نخواهم داشت، اشباع شده‌ام، و نیز از خدایانی که در آینده پدید خواهند آمد، متنفرم. من با خود جراحت همه‌ی کشتارهایی را که از آنها دوری جسته‌ام، حمل می‌کنم. جسم عضلانی من، از جدیتی که هرگز به کار نبسته‌ام، در هم شکسته است.
مکدر، گنگ، بیهوده... آسمانی که آن بالا جا دارد، آسمان مرده‌ی تابستانی ناقص است. به آسمان می‌نگرم، ولی انگار آنجا نیست‌. هرچه فکر می‌کنم، می‌خوابم، هنگام رفتن دراز می‌کشم، بی‌آن‌که احساس کنم درد می‌کشم، احساس غربت من شامل هیچ‌چیز نمی‌شود. هیچ است. همچون آسمان فراخ، که نمی‌بینم‌اش و به صورت غیرشخصی بدان خیره می‌شوم.

👤فرناندو پسوآ


لیکن ما را می آموزند که ابدیت به سکون رسیدن زمان حال است، همان که مدرسین آن را اکنون ابدی می نامند؛ که نه خود درکی از آن دارند و نه هیچ کس دیگر، به همان گونه که از نقطه ی نامحدود یا بزرگی بی پایان مکان نیز درک بیشتری ندارند
دیدگاه ها (۰)

انسان از آن چیزی که بسیار دوست می‌دارد، خود را جدا می‌سازد.د...

دخترخانمThis is the thousandth time that you have made this ...

با به خواب رفتن در خود فرو می روم: از فرط خستگی ام، از فرط م...

عاقبت ماه روی برمیتابدزمین دهان باز میکندو خورشید مذاب می کن...

میدانی؟ همه ی اینها نقشه بود. تا روزی از تمام آن ستاره های ف...

‍ هرکه ما دلدادگان را سرزنش ها می کندروز وشب این قصه را تکرا...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط