به یاد آن روزهای روشن و شیرین،
که دستهایمان در هم بود، باز و بیحد و مرز،
در دل شبهای پرستاره،
نجوایی از عاشقانهها در گوشم بود.
چشمهایت، دریای عمیق رازها،
من گمشده در آبی بیپایان عشق،
هر نگاهت، جانی تازه میبخشد
و قلبم را به رقصی نرم و سلوک میخواند.
آه، این دل که مدام میتپد،
چگونه بیتو بسازد، بیتاب و بیقرار؟
ای کاش میدانستی، در هر لحظه،
نفسهای من از یاد توست، خیالم را آزار.
بیوقفه در خوابم، تصویر تو میچرخد،
نه تنها یاد تو، که خودت،
زندگی به رنگ احساسات عمیق،
همچون باران صبحگاهی بر خاکی تشنه.
پس بمان، ای عشق، در قلبم همیشه،
چرا که هرجا میروم، تو با منی،
در گوشههای دلمان، قصهی عشق
چون گلیست درختی، در میان نسیم.
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.