PART32
#PART32
#خلسه
به سمت در رفتم و از پله ها رفتم پایین،با دیدن اون صحنه سر جام خشکم زد،آوا داشت با یه دختر بچه بازی میکرد،اون دختر بچه لیا بود دختر یکی از خدمتکارای اینجا،به یکی از خدمتکارا که دنبالمون اومده بود با لحن سردی گفتم:«هانا رو صدا کن،سریع بیاد اینجا!»
با گفتن چَشمی به داخل ویلا رفت،الیزابت اومد و دستی دور گردنم انداخت،با اینکه اختلاف قدی داشتیم بازم هرجور شده این کارو کرد و با تمسخر گفت:«خوبه...از اینجا معلوم میشه که میتونی زودتر حامله اش کنی...تازه اونم نه یکی...شیش هفتا...دقیقا چیزی که تو میخوای!»
پوزخندی زدم و گفتم:«اگه من آوا رو واسه بچه اوردن میخواستم،الان بجای اینکه اینجا دنبال لیا بدوئه،لباساش کف اتاق بود و خودش هم رو تختم»
الیزابت اون یکی دستشو گذاشت روی صورتم و سرمو برگردوند به سمت خودش تا به چشماش نگاه کنم و دوباره با تمسخر گفت:«تو که یه دور با همه ی دخترای اینجا رو اون تخت خوابیدی...اینم روش!»
پوزخند مالکانه ای زدم و دوباره نگاهم دوخته شد به آوا که داشت با لیا خاله بازی میکرد و پشتش به ما بود که هانا با عجله اومد کنارمون و گفت:«چی شده؟»
با دستم الیزابت و دور کردم و نزدیک هانا شدم و گفتم:«چرا گذاشتی لیا بره پیش آوا؟»
هانا ابرویی بالا انداخت و با بیخیالی گفت:«خب...مگه من لیا رو دستی فرستادم پیش آوا؟آوا خودش رفته پیشش من از کجا باید میدونستم؟حالا مگه چی شده،پرنسس خانم گمشده معلوم شد که رفته پیش دختر من؟»
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:«محض رضای خدا،عقلتو به کار بنداز هانا،میدونی آوا اگه بفهمه من در قبال لیا چیکار کردم چیکارم میکنه؟»
هانا و الیزابت باهم قهقهه ای زدن و هانا با همون خنده اش گفت:«اوووو...آرمان خان از کی تاحالا تو میترسی یه زن باهات کاری کنه؟»
واقعا من از کار این دخترا هیچوقت سر در نمیارم،یه موقعه هایی باهم دست به یکی میکنن که آدم اصلا فکرشم نمیکنه تر طوری که حالا تا دیروز همو میدیدن میخواستن گیسای همو بکشن و با جدیت گفتم:«هانا پرو نشو!همین که بخاطر اون گند کاری که کردی پرتت نکردم بیرون باید هروز سه نوبت دستو پامو ببوسی...!برو لیا رو به یه بهونه ای از آوا دور کن،بعدشم اگه بفهمم آوا چیزی از این قضیه بو برده این سری سگای توی خیابون حامله ات میکنن فهمیدی؟»
با چشم قره ای سری تکون داد،فکم و سفت کردم و دست به سینه وایسادم و گفتم:«نشنیدم بگی چشم!؟»
یجوری که انگار داشتن جونشو میگرفتن با چشم قره ای چشمی گفت و به سمت آوا و لیا رفت که الیزابت گفت:«زیاد سخت نگیر،آوا داره خودشو واسه حامله شدن آماده میکنه آرمان جون!
🔥ادامه ی پارت هیجانی داخل کامنتا🔥
#رمان#بی_تی_اس #کیپاپ #اشتباه #اشتباه_من
💕🌱. •√ @Zeynab.ku
#خلسه
به سمت در رفتم و از پله ها رفتم پایین،با دیدن اون صحنه سر جام خشکم زد،آوا داشت با یه دختر بچه بازی میکرد،اون دختر بچه لیا بود دختر یکی از خدمتکارای اینجا،به یکی از خدمتکارا که دنبالمون اومده بود با لحن سردی گفتم:«هانا رو صدا کن،سریع بیاد اینجا!»
با گفتن چَشمی به داخل ویلا رفت،الیزابت اومد و دستی دور گردنم انداخت،با اینکه اختلاف قدی داشتیم بازم هرجور شده این کارو کرد و با تمسخر گفت:«خوبه...از اینجا معلوم میشه که میتونی زودتر حامله اش کنی...تازه اونم نه یکی...شیش هفتا...دقیقا چیزی که تو میخوای!»
پوزخندی زدم و گفتم:«اگه من آوا رو واسه بچه اوردن میخواستم،الان بجای اینکه اینجا دنبال لیا بدوئه،لباساش کف اتاق بود و خودش هم رو تختم»
الیزابت اون یکی دستشو گذاشت روی صورتم و سرمو برگردوند به سمت خودش تا به چشماش نگاه کنم و دوباره با تمسخر گفت:«تو که یه دور با همه ی دخترای اینجا رو اون تخت خوابیدی...اینم روش!»
پوزخند مالکانه ای زدم و دوباره نگاهم دوخته شد به آوا که داشت با لیا خاله بازی میکرد و پشتش به ما بود که هانا با عجله اومد کنارمون و گفت:«چی شده؟»
با دستم الیزابت و دور کردم و نزدیک هانا شدم و گفتم:«چرا گذاشتی لیا بره پیش آوا؟»
هانا ابرویی بالا انداخت و با بیخیالی گفت:«خب...مگه من لیا رو دستی فرستادم پیش آوا؟آوا خودش رفته پیشش من از کجا باید میدونستم؟حالا مگه چی شده،پرنسس خانم گمشده معلوم شد که رفته پیش دختر من؟»
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:«محض رضای خدا،عقلتو به کار بنداز هانا،میدونی آوا اگه بفهمه من در قبال لیا چیکار کردم چیکارم میکنه؟»
هانا و الیزابت باهم قهقهه ای زدن و هانا با همون خنده اش گفت:«اوووو...آرمان خان از کی تاحالا تو میترسی یه زن باهات کاری کنه؟»
واقعا من از کار این دخترا هیچوقت سر در نمیارم،یه موقعه هایی باهم دست به یکی میکنن که آدم اصلا فکرشم نمیکنه تر طوری که حالا تا دیروز همو میدیدن میخواستن گیسای همو بکشن و با جدیت گفتم:«هانا پرو نشو!همین که بخاطر اون گند کاری که کردی پرتت نکردم بیرون باید هروز سه نوبت دستو پامو ببوسی...!برو لیا رو به یه بهونه ای از آوا دور کن،بعدشم اگه بفهمم آوا چیزی از این قضیه بو برده این سری سگای توی خیابون حامله ات میکنن فهمیدی؟»
با چشم قره ای سری تکون داد،فکم و سفت کردم و دست به سینه وایسادم و گفتم:«نشنیدم بگی چشم!؟»
یجوری که انگار داشتن جونشو میگرفتن با چشم قره ای چشمی گفت و به سمت آوا و لیا رفت که الیزابت گفت:«زیاد سخت نگیر،آوا داره خودشو واسه حامله شدن آماده میکنه آرمان جون!
🔥ادامه ی پارت هیجانی داخل کامنتا🔥
#رمان#بی_تی_اس #کیپاپ #اشتباه #اشتباه_من
💕🌱. •√ @Zeynab.ku
۱۱.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.