PART30
#PART30
#خلسه
سعی میکردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون ولی کار ساز نبود،اونقدر توی این دو ماه اخیر بهم شوک وارد شده که الان میتونم همینجا بشینم گریه کنم ولی نه،نباید جلوی آدمی مثل آرمان کاری کنم که فکر کنه ضعیفم
با داد و کنایه گفتم:«چرا ولم نمیکنی؟بخدا من هیچی نمیدونم،بابا ولم کن،از دستت روانی شدم دیگه ولم کن!»
مثلا میخواست آرومم کنه،منو نزدیک تر کرد و دستاشو دورم حلقه کرد تا در آغوشش باشم و آروم تر ولی باجدیت تر از دفعه قبل گفت:«هی آوا،فعلا آروم شو!»
بغلشو رد کردم با دستام خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون و رفتم عقب،با داد و حرص گفتم:«آرمان،در این مورد خودتو بکشی هم من هیچ کاری نمیکنم،فهمیدی؟با همتونم!»
به سمت راه پله های طبقه ی بالا دویدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم
نمیدونم خدایا واقعا همه ی اینا تا کی ادامه داره؟سرمو گرفتم و آروم پشت در روی زمین نشستم،البته باید برم بیرون باید برم حداقل توی حیاط،توی این خونه ی کوفتی دارم خفه میشم،اصلا هوایی که آرمان توش نفس میکشه کلا باگ داره...از روی زمین بلند شدمو گوشیمو برداشتمو رفتم پایین،سعی کردم بدون اینکه کسی بفهمه از ویلا خارج بشم،از ویلا بیرون رفتم و نفس عمیقی کشیدم،از پله ها رفتم پایین و وارد حیاط شدم،با دراومدن صدای زنگ گوشیم همونجا ثابت وایسادم،مامان آرمان بود یعنی خاله ی من،نمیتونستم تلفن و قطع کنم،برای همین جواب دادم:«الو؟»
صدای خاله مهسا هنوز هم مثل قبل پر از محبته،با محبت جوابمو داد:«آوا...اوف خداروشکر بلاخره تو جواب دادی...همه چی رو به راهه؟»
رو به راه باشه؟بغض کرده گفتم:«اره اینجا خوبه،شما چطورین؟»
خاله مهسا متوجه بغضی که کردم شد و گفت:«مطمئن نیستم رو به راه باشی،اتفاقی افتاده؟»
بعد از چند ثانیه مکث سعی کردم اشکامو جمع و جور کنم و گفتم:«فقط میخوام یه سوال از شما بپرسم،شما میدونستین که آرمان من و بخاطر کار اورده اسراییل؟»
#بیبی_مانستر
#چشم_چران_عمارت
#روباه_نه_دم
#رمان
#زیبا
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#غمگین
#آهنک
#بی_تی_اس
🍓🤍. •√ @Zeynab_ku
#خلسه
سعی میکردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون ولی کار ساز نبود،اونقدر توی این دو ماه اخیر بهم شوک وارد شده که الان میتونم همینجا بشینم گریه کنم ولی نه،نباید جلوی آدمی مثل آرمان کاری کنم که فکر کنه ضعیفم
با داد و کنایه گفتم:«چرا ولم نمیکنی؟بخدا من هیچی نمیدونم،بابا ولم کن،از دستت روانی شدم دیگه ولم کن!»
مثلا میخواست آرومم کنه،منو نزدیک تر کرد و دستاشو دورم حلقه کرد تا در آغوشش باشم و آروم تر ولی باجدیت تر از دفعه قبل گفت:«هی آوا،فعلا آروم شو!»
بغلشو رد کردم با دستام خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون و رفتم عقب،با داد و حرص گفتم:«آرمان،در این مورد خودتو بکشی هم من هیچ کاری نمیکنم،فهمیدی؟با همتونم!»
به سمت راه پله های طبقه ی بالا دویدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم
نمیدونم خدایا واقعا همه ی اینا تا کی ادامه داره؟سرمو گرفتم و آروم پشت در روی زمین نشستم،البته باید برم بیرون باید برم حداقل توی حیاط،توی این خونه ی کوفتی دارم خفه میشم،اصلا هوایی که آرمان توش نفس میکشه کلا باگ داره...از روی زمین بلند شدمو گوشیمو برداشتمو رفتم پایین،سعی کردم بدون اینکه کسی بفهمه از ویلا خارج بشم،از ویلا بیرون رفتم و نفس عمیقی کشیدم،از پله ها رفتم پایین و وارد حیاط شدم،با دراومدن صدای زنگ گوشیم همونجا ثابت وایسادم،مامان آرمان بود یعنی خاله ی من،نمیتونستم تلفن و قطع کنم،برای همین جواب دادم:«الو؟»
صدای خاله مهسا هنوز هم مثل قبل پر از محبته،با محبت جوابمو داد:«آوا...اوف خداروشکر بلاخره تو جواب دادی...همه چی رو به راهه؟»
رو به راه باشه؟بغض کرده گفتم:«اره اینجا خوبه،شما چطورین؟»
خاله مهسا متوجه بغضی که کردم شد و گفت:«مطمئن نیستم رو به راه باشی،اتفاقی افتاده؟»
بعد از چند ثانیه مکث سعی کردم اشکامو جمع و جور کنم و گفتم:«فقط میخوام یه سوال از شما بپرسم،شما میدونستین که آرمان من و بخاطر کار اورده اسراییل؟»
#بیبی_مانستر
#چشم_چران_عمارت
#روباه_نه_دم
#رمان
#زیبا
#زن_زندگی_آزادی
#زن_عفت_افتخار
#غمگین
#آهنک
#بی_تی_اس
🍓🤍. •√ @Zeynab_ku
۶.۲k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.