PART31
#PART31
#خلسه
***
(آرمان)
حدود نیم ساعت گذشته بود و دست به سینه به ک..صشعرای این الکس دیوث همچنان داشتم گوش میدادم،خودش که بیکاره و هی واسه خودش و هوساش برنامه میریزه،باید یجوری میپیچوندمش وسط حرفش گفتم:«Excuse me, I have to go upstairs to see what Ava is doing(ببخشید من باید برم بالا ببینم آوا چیکار میکنه)»
الکس ابرویی بالا داد و گفت:«Okay, go, we won't be surprised if you're late. If Ava was my wife, I could not bear to be away from her for a moment.(باشه، برو، تعجب نمیکنیم اگر دیر کردی. اگه آوا همسر من بود، نمی تونستم یک لحظه دوری ازش و تحمل کنم.)
فکم و سفت کردم و از جام بلند شدم،قیافه ی آرتا و حنا طوری بود که معلوم بود دارن گا...یده میشن و بزور خودشونو نگه داشتن،پوزخندی بهشون زدم با بی حوصلگی بهم خیره شدن،از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق شدم،طبق معمول آوا نیست،آخه اینهمه کنجکاوی و از کی به ارث برده این دختر؟داخل حموم و نگاه کردم،نبود،رفتم توی تراس،نبود،بلند اسمشو پشت سر هم صدا میزدم و خدمتکارا از داخل اتاقای مختلف که مشغول کار بودن بیرون اومدن،از پله ها پایین رفتم و رو به حنا و آرتا گفتم:«آوا...آوا...»
حنا با تعجب پرسید:«باز چی شده آرمان؟»
با پریشونی دستی به موهام کشیدم و گفتم:«آوا رو ندیدی؟»
آرتا پوزخندی زد و گفت:«آرمان داداش چیزی مصرف کردی؟همین الان رفت بالا»
فکم و منقبض کردم و با فریاد گفتم گفتم:«میدونم،نیست...نیست...نیست!»
دستی به گردنم کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم
الیزابت با خنده گفت:«مگه کنترله که نیست؟ماشالا نردبونیه واسه خودش...»
انگشتامو توی دستم جمع کردم و نفس عمیقی کشیدم.
****
روی مبل نشسته بودمو سرمو با دو تا دستام گرفته بودم و پامو از استرس تکون میدادم،آخه این دختر چرا انقدر لجوجه؟شاید ظاهر این کاری که ازش میخوایم بد باشه ولی قطعا من یه چیزی میدونم که بهش میگم...با صدای آرتا رشته ی افکارم پاره شده و سرمو بلند کردم:«آوا...آوا...»
از جام بلند شدم گفتم:«آوا...آوا چی؟»
یجوری نفس نفس میزد که انگار تازه مسابقه ی دومیدانیش تموم شده،بلاخره گفت:«آوا...توی حیاطه...»
به سمت در رفتم و از پله ها رفتم پایین،با دیدن اون صحنه سر جام خشکم زد
#روباه_نه_دم
#رمان
#چشم_چران_عمارت
#بیبی_مانستر
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#زیبا
#غمگین
🍓🤍. •√ @Zeynab_ku
#خلسه
***
(آرمان)
حدود نیم ساعت گذشته بود و دست به سینه به ک..صشعرای این الکس دیوث همچنان داشتم گوش میدادم،خودش که بیکاره و هی واسه خودش و هوساش برنامه میریزه،باید یجوری میپیچوندمش وسط حرفش گفتم:«Excuse me, I have to go upstairs to see what Ava is doing(ببخشید من باید برم بالا ببینم آوا چیکار میکنه)»
الکس ابرویی بالا داد و گفت:«Okay, go, we won't be surprised if you're late. If Ava was my wife, I could not bear to be away from her for a moment.(باشه، برو، تعجب نمیکنیم اگر دیر کردی. اگه آوا همسر من بود، نمی تونستم یک لحظه دوری ازش و تحمل کنم.)
فکم و سفت کردم و از جام بلند شدم،قیافه ی آرتا و حنا طوری بود که معلوم بود دارن گا...یده میشن و بزور خودشونو نگه داشتن،پوزخندی بهشون زدم با بی حوصلگی بهم خیره شدن،از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق شدم،طبق معمول آوا نیست،آخه اینهمه کنجکاوی و از کی به ارث برده این دختر؟داخل حموم و نگاه کردم،نبود،رفتم توی تراس،نبود،بلند اسمشو پشت سر هم صدا میزدم و خدمتکارا از داخل اتاقای مختلف که مشغول کار بودن بیرون اومدن،از پله ها پایین رفتم و رو به حنا و آرتا گفتم:«آوا...آوا...»
حنا با تعجب پرسید:«باز چی شده آرمان؟»
با پریشونی دستی به موهام کشیدم و گفتم:«آوا رو ندیدی؟»
آرتا پوزخندی زد و گفت:«آرمان داداش چیزی مصرف کردی؟همین الان رفت بالا»
فکم و منقبض کردم و با فریاد گفتم گفتم:«میدونم،نیست...نیست...نیست!»
دستی به گردنم کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم
الیزابت با خنده گفت:«مگه کنترله که نیست؟ماشالا نردبونیه واسه خودش...»
انگشتامو توی دستم جمع کردم و نفس عمیقی کشیدم.
****
روی مبل نشسته بودمو سرمو با دو تا دستام گرفته بودم و پامو از استرس تکون میدادم،آخه این دختر چرا انقدر لجوجه؟شاید ظاهر این کاری که ازش میخوایم بد باشه ولی قطعا من یه چیزی میدونم که بهش میگم...با صدای آرتا رشته ی افکارم پاره شده و سرمو بلند کردم:«آوا...آوا...»
از جام بلند شدم گفتم:«آوا...آوا چی؟»
یجوری نفس نفس میزد که انگار تازه مسابقه ی دومیدانیش تموم شده،بلاخره گفت:«آوا...توی حیاطه...»
به سمت در رفتم و از پله ها رفتم پایین،با دیدن اون صحنه سر جام خشکم زد
#روباه_نه_دم
#رمان
#چشم_چران_عمارت
#بیبی_مانستر
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آزادی
#زیبا
#غمگین
🍓🤍. •√ @Zeynab_ku
۵.۹k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.