یک روانی

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟏𝟎
(یک روانی)

ویو ا.ت

رسیدیم و من سریع و بی طاقت رفتم به همون اتاقی که قبلا با جیمین بودیم که دیدم جیمین هم اونجاست ، دیگه غرورمو زیر پام گذاشتم و بدو رفتم سمتشو محکم بغلش کردم تعجب کرده بود!درسته اصلا انتظار همچین چیزیو نداشت

ویو جیمین

(خب اینجاهم همون اتفاق میوفته یعنی نگهبان سلول به جیمین میگه، میاد تو اتاق و اتفاق خاصی نمیوفتع)
تو شک بود فکر نمیکردم که ا.تی که از دستم فرار کرده باشه منو بغل کنه اونم بدون اجبار و با خواسته ی خودش خیلی خوشحال شدم و منم متقابل اونو بغل کردم
نشستیم رو صندلی ها و برا چند دقیقه به هم خیره شده بودیم که من سکوتو شکستم


+سلام پرنسسم!سلام نفسم!خوبی قشنگم؟

~سلام جیمینی! خوبم تو چطوری؟
میخواستم یه چیزی رو بهت بگم بخاطر همین اومدم اینجا تا از نزدیک بهت بگم

+خوبم عسلم تورو که دیدم عالی شدم*لبخند بزرگ
چه اتفاقی افتاده که تورو کشونده اینجا و برا اولین بار به خواسته خودت منو بغل کردی؟*استرس و یکم لبخند

~جیمین من ...من...من عاشقت شدم

+*تو شکه*
+تو الان گفتی که منو دوست داری؟
واقعا راست میگی؟

~آره جیمینی!دروغم کجا بود
و یچیز دیگه هم باید بگم

+جونم پرنسسم

~تو منو دوست داری دیگه درسته؟

+معلومه که دوست دارم!
البته دوست ندارم....عاشقتم!*لبخند بزرگ

~خب حالا که ما همو دوست داریم
من یه فکرایی کردم!
بیا از کره برای یه مدت فرار کنیم!*اروم

+چی؟چطور؟

~اونش با من
برای یه مدت فرار میکنیم بعد دوباره بر میگردیم

+باشه
هرچی ملکم بگه!

~*لبخندی که قند تو دل آدم آب میکنه*

~خب پس من نقشه رو الان میگم و دوروز دیگه از اینجا میریم!

~ببین نقشه از این قراره کع من یه دوستی دارم
اون میتونه که مارو قاچاقی ببره
بدون اینکه بریم هواپیما و اسممونو بنویسن قاچاقی میریم بدون اینکه کسی بفهمه

+حالا اونجایی که میریم کجاست؟

~خب اونجایی که میریم چینه

+خبببب....اوک*لبخند

~پس من پسفردا ساعت ۳ نصف شب وقتی که همه رفتن مرخصی چندتا ادم میفرستم و تو به کمک اینا میای بیرون و دونفری فرار میکنیم!

+باشه منتظرم!

~خدافظ عشقم!*لبخند

+خدافظ ملکم!

ویو ا.ت

رفتم با بابا خونه
مستقیم بدون حرف وارد اتاقم شدم
برنامه ریزی کردم و چمدونارو بستم و گذاشتم زیر تخت که یه موقع بابام یا مامانم اومدن نبینن
زیاد چیز میز برنداشتم که اتاق خالی نشه
با اون آدما هماهنگ کردم برای پسفردا

دوروز بعد
(طی این دوروز هیچ اتفاق خاصی نمیوفته)

ویو ا‌.ت
از خواب بیدار شدم
امروز وقتش بود و من یه حسی داشتم
یه حس عجیب

*فلش بک به ساعت بعد دوازده شب*

ویو ا. ت

جلوی زندان که یکم دور بودم اونور تر نشسته بودم تو ماشین
ساک و کیف و پول زیاد برداشته بودم
همه ی جواهرامم برداشته بودم چون میدونستم به دردمون میخوره
فقط منتظر جیمین بودم که بیاد و از این کابوس لعنتی بیایم بیرون یه سایه ای دیدم حدس زدم جیمین باشه درست حدس زدم جیمین بود!
اومد تو‌ماشین نشست همدیگرو چند مین بغل کردیم و یه کیس رفتیم
من چون خسته بودم رفتم نشستم صندلی عقب و جیمینم نشست پیش من و راننده روند
از خستگی زیاد تو بغل جیمین به خواب رفتم


ویو جیمین

خیلی خوشحال بودم
قرار بود ژه زندگی جدید با ا.ت شروع کنم
تو فکر و رویا بودم که حس کردم کله یکی افتاد رو شونم! نگاه کردم دیدم ا.تمه
موهای روی صورتشو دادم کنار و به صورت بی نقصش نگاه کردم
چقدر یه بشر میتونه خوشگل باشه نمیتونستم ازش چشم بردارم ، بالاخره رسیدیم به یه جت درسته
کسی که اومد دنبالم و کمکم کرد که بیام بیرون دستیار راستم بود با ا.ت رفتیم سوار جت شخصیم شدیم و رفتیم که قصه ی جدیدی شروع کنیم!

ادامه دارد...

ببخشید شاید پارت بعدی یکم کوتاه باشه😕
دیدگاه ها (۳)

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟗(یک روانی) ویو ا.ت دیگه طاقت دوری جیمین رو ندارم بهتره...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟖(یک روانی) فلش بک به زمان حالا.ت روبه‌رو ی جیمین نشسته...

پارت 12خون تو رگام جم شد....ویو جونگکوک یه نفس عمیق کشیدم بع...

هرزه ی حکومتی پارت ۴ که جیمین و جیهوپ...دستاشون و گذاشتن روی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط