یک روانی
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟗
(یک روانی)
ویو ا.ت
دیگه طاقت دوری جیمین رو ندارم بهتره یه تصمیمی بگیرم....
ویو جیمین
خیلی دلم برا پرنسسم تنگ شده
از اون روز به بعد دلم یذره شده برا ا.تم
ویو ا.ت
خببببب
تصمیم من اینه کع با جیمین از کره فرار کنیم!
درسته! ا.ت انقدر دلتنگ جیمین شده بود که قید مامان باباشو زد و ترجیح داده بود که با جیمین از کره برای یه مدت فرار کنن
ولی فکرش درگیر یچیز بود . . .
اینکه جیمین هنوز بهش علاقه داره؟ باهاش همراهی میکنه که از کره فرار کنن؟
و خیلی چیز های دیگه
ویو ا.ت
آره من میخوام همینکارو کنم و از تصمیمم مطمئنم!*جدی
*چند روز بعد*
ویو ا.ت
امروز به بهونه ی اینکه جیمینو ملاقات کنم میخوام برم به زندان ، مثل همیشه با حس بی حوصلگی و دلتنگی از خواب بلند شدم
امروز نقشم رو به جیمین میگم و امیدوارم که قبول کنه . وگرنه دیگه زندگی بدون جیمین برام مثل جهنم میشه از فکر دراومدم و پاشدمو به سمت WC رفتم و یه آبی به دستو صورتم زدم
رفتم جلو اینه قدی توی اتاقم و به صورتم نگاه کردمزیر چشمام گودی افتاده بود و موهام شلخته شده بود رفتم روی میز ارایشیم نشستم و شروع کردم به شونه کردن موهام و یکم آرایش کردم تا یکم از افسردگی دربیام همه ی کارام تموم شد و از اتاق دراومدم بیرون.
و به سمت میز غذاخوری رفتم و دیدم که اجوما داره سفره رو میچینه و مامانمم داره کمک اجوما میکنه و بابامم تازه از اتاق با صورت خوابآلود اومد رو صندلی نشست داشتیم صبحونه میخوردیم و من تو فکر بودم نمیخواستم دوباره سر سفره بحث کنیم پس گذاشتم بعد صبحونه
فلش بک به بعد صبحونه
آروم به سمت اتاق کار بابام پا گذاشتم و تقه ی آرومی به در زدم
با جواب بابام که گفت بیا تو رفتم تو اتاق
علامت بابا ی ا.ت:^
^سلام دختر قشنگم*لبخند
مشکلی پیش اومده که تورو به اینجا کشونده؟
~سلام مرسی بابا*لبخند کمرنگ
نه فقط میخواستم باهات یه صحبتی بکنم
^باشه دخترم بیا رو صندلی بشین*لبخند
ویو ا.ت
رفتم روی یکی از صندلیا نشستم ؛ یکم استرس داشتم و نمیدونستم چجوری بگم ولی همه جرعتم رو جمع کردم و رفتم سر اصل مطلب
~بابا من میخوام جیمینو دوباره ببینم!
بابای ا.ت یهو از لحن دخترش جا خورد
فکر نمیکرد دوباره بخواد همچین حرفیو بزنه! با خودش فکر میکرد که اگه اون یبار جیمینو دید همچی تموم بشه و بره پی کارش!
ولی سخت در اشتباه بود! قرار بود بلای سنگین تری سرش بیاد!
^دخترم چرا یهو همچین حرفیو زدی؟ مگه ندیدیش؟چرا تو انقدر عجیب رفتار میکنی؟
~بابا من عجیب رفتار نمیکنم فقط میخوام یبار دیگه جیمینو ببینم!
^چی بگم...
~لطفا*بغض و با چشمای مظلوم
بابای ا.ت نمیدونست چرا ولی دلش سوخت و گفتش که باشه
ویو ا.ت
انقدر خوشحال بودم که میخواستم همونجا جیغ بزنم و مثلا دختر بچه های دوساله بپرم بغل بابا! ولی سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم
~مرسی بابا جون!*خوشحال و کمی لبخند
^من برای دخترم هرکاری میکنم و دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم!
ولی بابای ا.ت نمیدونست با این کار قراره دخترشو از دست بده و قراره بزرگترین اشتباهو انجام بده . . .!
ادامه دارد....
(یک روانی)
ویو ا.ت
دیگه طاقت دوری جیمین رو ندارم بهتره یه تصمیمی بگیرم....
ویو جیمین
خیلی دلم برا پرنسسم تنگ شده
از اون روز به بعد دلم یذره شده برا ا.تم
ویو ا.ت
خببببب
تصمیم من اینه کع با جیمین از کره فرار کنیم!
درسته! ا.ت انقدر دلتنگ جیمین شده بود که قید مامان باباشو زد و ترجیح داده بود که با جیمین از کره برای یه مدت فرار کنن
ولی فکرش درگیر یچیز بود . . .
اینکه جیمین هنوز بهش علاقه داره؟ باهاش همراهی میکنه که از کره فرار کنن؟
و خیلی چیز های دیگه
ویو ا.ت
آره من میخوام همینکارو کنم و از تصمیمم مطمئنم!*جدی
*چند روز بعد*
ویو ا.ت
امروز به بهونه ی اینکه جیمینو ملاقات کنم میخوام برم به زندان ، مثل همیشه با حس بی حوصلگی و دلتنگی از خواب بلند شدم
امروز نقشم رو به جیمین میگم و امیدوارم که قبول کنه . وگرنه دیگه زندگی بدون جیمین برام مثل جهنم میشه از فکر دراومدم و پاشدمو به سمت WC رفتم و یه آبی به دستو صورتم زدم
رفتم جلو اینه قدی توی اتاقم و به صورتم نگاه کردمزیر چشمام گودی افتاده بود و موهام شلخته شده بود رفتم روی میز ارایشیم نشستم و شروع کردم به شونه کردن موهام و یکم آرایش کردم تا یکم از افسردگی دربیام همه ی کارام تموم شد و از اتاق دراومدم بیرون.
و به سمت میز غذاخوری رفتم و دیدم که اجوما داره سفره رو میچینه و مامانمم داره کمک اجوما میکنه و بابامم تازه از اتاق با صورت خوابآلود اومد رو صندلی نشست داشتیم صبحونه میخوردیم و من تو فکر بودم نمیخواستم دوباره سر سفره بحث کنیم پس گذاشتم بعد صبحونه
فلش بک به بعد صبحونه
آروم به سمت اتاق کار بابام پا گذاشتم و تقه ی آرومی به در زدم
با جواب بابام که گفت بیا تو رفتم تو اتاق
علامت بابا ی ا.ت:^
^سلام دختر قشنگم*لبخند
مشکلی پیش اومده که تورو به اینجا کشونده؟
~سلام مرسی بابا*لبخند کمرنگ
نه فقط میخواستم باهات یه صحبتی بکنم
^باشه دخترم بیا رو صندلی بشین*لبخند
ویو ا.ت
رفتم روی یکی از صندلیا نشستم ؛ یکم استرس داشتم و نمیدونستم چجوری بگم ولی همه جرعتم رو جمع کردم و رفتم سر اصل مطلب
~بابا من میخوام جیمینو دوباره ببینم!
بابای ا.ت یهو از لحن دخترش جا خورد
فکر نمیکرد دوباره بخواد همچین حرفیو بزنه! با خودش فکر میکرد که اگه اون یبار جیمینو دید همچی تموم بشه و بره پی کارش!
ولی سخت در اشتباه بود! قرار بود بلای سنگین تری سرش بیاد!
^دخترم چرا یهو همچین حرفیو زدی؟ مگه ندیدیش؟چرا تو انقدر عجیب رفتار میکنی؟
~بابا من عجیب رفتار نمیکنم فقط میخوام یبار دیگه جیمینو ببینم!
^چی بگم...
~لطفا*بغض و با چشمای مظلوم
بابای ا.ت نمیدونست چرا ولی دلش سوخت و گفتش که باشه
ویو ا.ت
انقدر خوشحال بودم که میخواستم همونجا جیغ بزنم و مثلا دختر بچه های دوساله بپرم بغل بابا! ولی سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم
~مرسی بابا جون!*خوشحال و کمی لبخند
^من برای دخترم هرکاری میکنم و دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم!
ولی بابای ا.ت نمیدونست با این کار قراره دخترشو از دست بده و قراره بزرگترین اشتباهو انجام بده . . .!
ادامه دارد....
- ۸۵۱
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط