ᴘᴀʀᴛ23

15 سال בروغ◁❚❚▷ıllıllı
؋ـصل سوم
[سرنوشت من و تو از پیش نوشته شده بود، اما ما چیزی دیگر از تقدیر می‌خواستیم؛ پس دست در دست هم، آن را نابود کردیم.]
لتیشیا والیسیوونا:
پیرمرد پیشاپیش قدم برمی‌دارد، از پیچ‌وخم‌های راهرو عبور می‌کنیم. تنها نگاه من بر قامت اوست؛ ردای سفیدش بر زمین کشیده می‌شود. بی‌آنکه بایستد یا بازگردد، با صدایی آرام می‌گوید:
«عجیب است، پرنسس... به تابلوها نگاه نمی‌کنی.»
لبخندی کوتاه بر لبانم می‌نشیند، ناگاه خاطره‌ای هجوم می‌آورد؛ همان جمله، همان خنده‌ی پیرمرد...
من با صدایی کودکانه خندیده بودم و گفته بودم:
«وسوسه‌انگیز است، اما نه... می‌دانم برخی تابلوها آینده را نشان می‌دهند. اگر درنگ کنم، شاید شما برای همیشه بروید و من در این تونل بی‌انتها گم شوم، بی‌آنکه هرگز پیدا شوم.»
خاطره محو می‌شود. پیرمرد دوباره می‌خندد:
«بار پیش هم به ریشم خندیدی... و در نهایت گم شدی.»
سرم را بالا می‌گیرم، به چشمانش خیره می‌شوم. ذهنم را می‌کاوم، اما هیچ یاد نمی‌آورم. می‌پرسم:
«چه کسی مرا نجات داد؟ »
پیرمرد می‌ایستد. سکوتی سنگین میانمان می‌افتد. خطوط چروکیده‌ی صورتش درهم می‌رود، مرا با دقت می‌نگرد و آهسته می‌پرسد:
«واقعاً یادت نیست؟ مهم‌ترین شخص زندگی‌ات را؟ کسی که برایت بر تیغ‌ها قدم می‌زد؟»
سکوت همه‌جا را فرا می‌گیرد. سپس زمزمه می‌کند:
«برادرت... ویکتور.»

تهیونگ؟! پس یعنی من و او، هزار سالی را که در جهان عادی تنها یک ثانیه بود، در اینجا سپری کرده‌ایم؟
قدم‌هایمان آرام پیش می‌رود و ذهنم در گذشته غرق است که ناگاه پیرمرد می‌ایستد؛ بی‌اختیار به او برخورد می‌کنم. دستش به سوی تابلویی دراز می‌شود، اما نگاه من هنوز بر چهره‌ی اوست. لبخندی می‌زند و چین‌های کنار چشمانش ژرف‌تر می‌شوند:
«این دو تابلو، پیشگویی آینده‌ی تو هستند. هرچه تصویر روشن‌تر باشد، احتمال وقوعش بیشتر است.»
درونم غوغایی برپا می‌شود؛ گویی می‌خواهم از اعماق وجود فریاد بکشم. با دشواری نگاه به سوی تابلو می‌چرخانم. تابلویی عظیم، درخشان و هولناک پیش چشمم است. تصویر خودم را می‌بینم؛ همچون ملکه‌ای با نیم‌تاجی آراسته به جواهرات بنفش، جامه‌ای خون‌رنگ بر تن، و زینتی سنگین بر اندام. اما هنگامی که نگاهم به مرد کنارم می‌افتد، همه‌چیز درونم فرو می‌ریزد؛ نزدیک است جانم از شدت انزجار بالا بیاورد. الکس، با غروری سرد، موهایم را نوازش می‌کند؛ تاج خونین بر سر دارد و لبخندی پهن بر لبانش نشسته است.
زانوهایم دیگر توان تحمل ندارند؛ بر زمین می‌افتم. تابلو چنان روشن و درخشان است که چشم‌هایم را می‌سوزاند. حتی اندیشیدن به آن دردناک است. خاطراتی شتابان از برابر دیدگانم می‌گذرند:
«شبیه رویاست... اینکه چشم‌هایم را بگشایم و لتیشیا را ببینم.»
تصویر چشمانش که در من خیره می‌شود، رقصمان در کنار هم، و لباس‌هایمان که در مدرسه با هم درهم می‌آمیزند، همه در ذهنم می‌چرخند. شاید کودکانه باشد، اما خود را همیشه در کنارش تصویر کرده بودم؛ کنار یک دورگه، کنار جونگکوک.
دست‌هایم بی‌تاب بر سطح تابلو می‌کوبند؛ مشت‌هایم بر آن فرود می‌آیند:
«من این را نمی‌خواهم! همین حالا تغییرش دهید... به شما دستور می‌دهم، عوضی!»
پیرمرد تنها نگاهم می‌کند. تقلاهایم را برای رسیدن به او بی‌اثر می‌سازد. با صدایی آرام، همچون زمزمه‌ای از دل تاریکی، می‌گوید:
«شما از آغاز نیز قرار نبود یکدیگر را ببینید... همین که سرنوشت، دیدارتان را ممکن ساخت، خود نعمتی بزرگ است.»


ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو
دیدگاه ها (۰)

بهترین پیجو داره فالو نشه؟

مــرگ و مرهــم

ᴘᴀʀᴛ22

ازمایشگاه سرد

ᴘᴀʀᴛ18

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط